Part35

5 0 0
                                        

چراغ‌ها خاموش شدند و تنها نورِ ماه از پنجره‌ی اتاق به داخل می‌تابید. تهیونگ و جونگ‌کوک کنار هم دراز کشیده بودند، بدن‌هایشان به هم چسبیده و نفس‌هایشان آرام و منظم.

تهیونگ دستش را آرام روی شانه‌ی جونگ‌کوک گذاشت و کمی به سمتش خم شد. بوی قهوه از تن تهیونگ و بوی شکلات تلخ از جونگ‌کوک، فضای اتاق را پر کرده بود.

«جونگ‌کوک...»

صدایش نرم و ملایم بود، انگار می‌خواست با همان لحن، خواب را به آغوش بکشد.

جونگ‌کوک چشم‌هایش را نیمه‌باز کرد و لبخندی زد.

«آره... من اینجا هستم

تهیونگ پلک‌هایش را بست و آرام گفت:
«خوبه... وقتی کنارتم

سکوتی شیرین در اتاق برقرار بود. هر دو احساس می‌کردند که کلمات اضافه‌ای لازم نیست، فقط همین حضور، همین بودن کنار هم، کافی بود.

ساعتی گذشت و آنها غرق در آرامش شبانه بودند؛ گرمای تن یکدیگر، ملایمت نفس‌ها و بوی خوش قهوه و شکلات که در هوا می‌رقصید.

این شب، فقط مال آن‌ها بود؛ آرام، بی‌صدا، پر از عشق و بی‌انتها.
اتاق هنوز در تاریکی نرم شب فرو رفته بود، فقط نور مهتاب آرام آرام از پنجره رد می‌شد و چهره‌های خسته اما آرام تهیونگ و جونگ‌کوک را روشن می‌کرد.

هر دو کنار هم دراز کشیده بودند، دست‌هاشان به هم قفل شده بود، نفس‌هایشان آرام و منظم.

تهیونگ آرام سرش را روی سینه‌ی جونگ‌کوک گذاشت، گوشش را به تپش قلب او چسباند و با نرمی گفت:
«جونگ‌کوک... من اینجا هستم. همیشه

جونگ‌کوک لبخندی زد و دستش را روی دست تهیونگ گذاشت.
«می‌دونم... منم همین‌طور

هوا پر از سکوت شیرین بود، جایی که هیچ کلمه‌ای لازم نبود، فقط حضور دو نفر که همه چیز را می‌فهمیدند.

At first glance✨❤️‍🔥Where stories live. Discover now