صبح فرداش، تهیونگ توی آشپزخونه نشسته بود، دستش دور یه لیوان قهوه. همون رایحهی همیشگی... همون بوی گرم قهوهای که حالا کوکو ازش میشناختش.
کوکو نشست روبهروش.
"خوابت برد... آروم بودی."
تهیونگ به لیوانش نگاه کرد.
"فکر نمیکردم بتونم راحت بخوابم. اما تو... انگار یه سد گذاشتی جلوی همهی کابوسا."
جونگکوک لبخند زد.
"نه فقط سد. من اون کابوسا رو قورت میدم، اگه بدونم باعثش ناراحتی توئه."
تهیونگ خندید.
"داری زیادی عاشقانه حرف میزنی، شکلات تلخ."
"تو شروعش کردی، قهوهی تلخِ خوشبو."
چند لحظه سکوت شد. بعد تهیونگ گفت:
"میخوام حرف بزنم. راجع به یوهان.
نه برای اینکه دوباره زندهش کنم...
برای اینکه بکشمش، از ذهنم."
کوک فقط سرش رو تکون داد. گوش شد. مثل همیشه، با صبر.
"اون اولین کسی بود که گفتم دوسش دارم. و اولین کسی بود که منو شکوند.
پیوندمونو نگه داشت فقط چون براش غرورش مهمتر از من بود.
هر وقت حرف زدم، صدامو نشنید.
هر بار گریه کردم، گفت زیادی احساساتیام."
چشمهای تهیونگ برق زد.
"ولی تو...
تو حتی وقتی حرف نمیزنم هم صدامو میشنوی."
کوک دستش رو گرفت.
"چون گوشدادن به تو... قشنگترین صداییه که شنیدم."
اون روز عصر، تهیونگ رفت سراغ دفتر طراحیش.
ماهها بود بازش نکرده بود.
برگههاش رو ورق زد. طرحهایی که از درد بودن. چشمهایی که گریه میکردن، دستهایی که دنبال نجات بودن.
ولی بعد، یه صفحهی سفید گذاشت. مدادش رو برداشت.
و برای اولین بار، یه خط نرم کشید. خمیدگی شونهی کسی که پشتش وایساده. لبخند گوشهی لبش. و چشمهایی که پر از آرامشه.
یه زمزمه کرد:
"این تویی، کوک."
وقتی کوک برگشت خونه، تهیونگ بدون حرف رفت جلو، توی آغوشش فرو رفت.
"من دیگه قربانی نیستم.
من بازماندهم.
و تو... خونهی منی."
جونگکوک محکم بغلش کرد.
"و من تا وقتی نفس میکشم، میمونم."
تو اون شب بارونی، تهیونگ فهمید:
با بعضیا، زندگی دوباره از صفر شروع میشه.
و جونگکوک، صفر تهیونگ بود.
YOU ARE READING
At first glance✨❤️🔥
Werewolfدر دنیایی که انسانها با نظام آلفا، بتا و امگا زندگی میکنند، تهیونگ یک امگای پنهان است که سالها تلاش کرده هویتش را مخفی نگه دارد. او با زندگی آرام و کمهیجانش از هرگونه دردسر و ارتباط پیچیده دوری میکند. اما یک روز در خیابانهای بارانی سئول، ناگها...
