در فندکش رو بست و توی مشتش گرفت. مهتاب درخشانتر از قبل میتابید. کریستوفر تموم اون یک هفته، به جای چانگبین فکر کرده بود تا دلیل رفتارش رو متوجه بشه. حس میکرد انقدر کار اشتباهی کرده که چانگبین بخواد ازش دور بشه. اون شب بالاخره تصمیمش رو گرفت و برای شنیدن هرچیزی آماده بود تا عذرخواهی کنه.
چانگبین نگاهش به زمین بود. انگار دنبال کلمات گمشده، روی خاک میگشت. با صدای گرفتهاش انگار که از ته چاه در اومده باشه، گفت:
- پشیمونی کلمهی درستی نیست، کلانتر.
کریستوفر از گوشهی چشم، نگاهش خیره به چانگبین بود و تکتک رفتارهاش رو نگاه میکرد. انگار که سعی میکرد حرفهاش رو قبل از هر کلمهای که بشنوه، از رفتارش بفهمه.
- تو بهم درستش رو بگو!
چانگبین به چشمهای مصمم کلانتر نگاه کرد. چشمهای معصوم اون مرد جوری بودن که صداقت کلامش رو همیشه ثابت میکردن.
- چرا میخوای بدونی؟ چرا بعد از یه هفته بازم داری اون شب و یادآوری میکنی؟
لحن گاوچرون جوان بیشتر از اینکه عصبی باشه، غمزده بود؛ غمی آمیخته با ترس.
اما کلانتر با درماندگی نگاهش رو بهش دوخته بود. به تموم اون یک هفته بیخوابیها و کلافگیهاش فکر میکرد. اون یک هفته این سوال رو از خودش میپرسید و حالا اینجا بود تا جوابی براش پیدا کنه.
- سوال رو با سوال جواب دادن، یعنی میخوای باز هم مثل اون شب از روبهرو شدن با من و احساساتت فرار کنی. این کارهات فقط منو گیج میکنه، چانگبین.
حالا کریستوفر بود که نگاهش رو از چانگبین دریغ میکرد.
- ترسیده بودم... الان گرههای ذهنیت باز شد؟
چانگبین عصبی و کلافه بود. بلند شد و دست به کمر ایستاد. کریستوفر هم پابهپای اون بلند شد. دستش رو روی بازوی گاوچرون جوان گذاشت و اون رو وادار کرد نگاهش کنه. خودش رو برای شنیدن هرچیزی آماده کرده بود ولی حالا حس میکرد، اشتباه کرده.
- از چی میترسیدی؟ از من؟ از اینکه ممکنه بهت آسیب بزنم؟ فک کردی انقدر پس-
چانگبین با صدایی کمی بلندتر گفت:
- اون شب...
با صدایی آرومتر ولی کمی لرزون گفت:
- تو بیشتر از اون که فکر میکردم، عالی بودی پس این چرت و پرتا رو تمومش کن، کریستوفر بنگ!
در حالی که پاهاش رو روی زمین میکوبید، به سمت خروجی مزرعه راه افتاد.
کلانتر اون شب برای عذرخواهی کردن اونجا بود، ولی حالا کریستوفر حس میکرد حرف چانگبین مثل یه پیچک دور دیوار قلبش پیچیده. در حالی که قلبش رو به تپیدن وامیداشت، اون رو یکبار دیگه ترک میکرد. مثل حسی که اون شب داشت. به دنبال چانگبین دوید و در کنارش قدم برداشت.
- اگه عالی بودم، چرا ازم فرار میکنی؟ چرا نمیخوای حرفهای منم بشنوی؟ کجا داری میری؟
چانگبین در جا ایستاد. کنار خیابون ایستاده بودن و چانگبین با کلافگی کریستوفر رو نگاه میکرد.
- میخوام برم قدم بزنم که یکم آروم بشم، اگه بذاری!
هوا کمی سردتر از چند دقیقهی پیش شده بود. باد میوزید و چانگبین از سوز هوا با یه لایه پیراهنی که تنش بود، دستهاش رو بغل کرد. کریستوفر نفسش رو با حرص بیرون داد و کت توی تنش رو توی یه حرکت درآورد و روی شونه های چانگبین انداخت و با لحنی دلخور گفت:
- مثل اینکه کنار من نمیتونی آرامش داشته باشی و همهاش میخوای فرار کنی. باشه، برو ولی دیگه از سر لجبازی با خودت اینجوری نکن که سرما بخوری...
چانگبین با تعجب به کلانترخیره شد، که پشت سر هم کلمات رو توی صورتش پرتاب میکرد.
کلانتر در حالی که روش رو برمیگردوند تا از مسیری که اومده بودن برگرده، مچ دستش توی دستهای چانگبین اسیر شد.
- انقدر به جای من فکر نکن، کلانتر! لازم نیست جایی بری.
چانگبین چشمهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه.
کریستوفر از لمس دستهای چانگبین، بالا رفتن ضربان قلبش رو میشنید. با تکتک وجودش سعی میکرد با چشمهاش التماس کنه که دستهاش رو ول نکنه.
با خودش فکر میکرد، اون واقعا ازم خواست نرم؟ یعنی میخواد پیشش بمونم؟ و همین برای نورانی شدن چراغ امید قلبش کافی بود.
چانگبین خواست کتی که روی شونههاش افتاده بود رو به کلانتر برگردونه، اون هم در حالی که دست کلانتر جوان رو رها نکرده بود و سعی میکرد با دست آزادش کت رو برداره.
کریستوفر دستش رو روی شونه پسر گذاشت و از انجام کار منصرفش کنه.
- لجبازی نکن. مریض میشی! بیچاره گوسفندات گناهی ندارن. بدون تو از گشنگی میمیرن، سئو چانگبین!
چانگبین بزاقش رو به سختی پایین فرستاد. میخواست باز هم از نگاه کردن توی چشمهای کلانتر جوان طفره بره، ولی داشت به حرفهای مرد روبهروش فکر میکرد. دلش میخواست احساسات اون رو بدونه ولی برای چانگبین مستقیم حرف زدن، سختترین کار دنیا بود.
- تو چی؟
میخواست بپرسه که تو بدون من چیکار میکنی؟ چانگبین کسی بود که همیشه حس میکرد بقیه بدون اون هم به زندگیشون میرسن؛ خوشحالن و دلتنگش نمیشن. همیشه سعی میکنه قبل از اینکه بقیه رهاش کنن خودش کسی باشه که اونها رو رها کنه. از تنهایی نمیترسه ولی از تنها شدن چرا.
- من چی؟
اما با این همه چانگبین پرسید:
- تو سردت نمیشه؟
بزاقش رو باز پایین فرستاد. لعنتی به خودش فرستاد و سعی کرد هرجایی رو نگاه کنه، جز چشمهای مرد روبهروش.
کریستوفر دست چانگبین رو از مچش جدا کرد و اجازه داد دستهاشون همدیگه رو به آغوش بکشن.
- معلومه که نه من یه سرخپوستم، یادت رفت؟
گامهاش رو آهسته برداشت تا با هم توی جادهی قدیمی بورلی قدم بزنن.
مهتاب زیبا بود اما نه اندازهی اون لحظهای که دستهاشون توی همدیگه گره خورده بود.
چانگبین خواست دستش رو بیرون بکشه ولی کریستوفر گره دستهاشون رو محکم نگه داشته بود و اجازه نمیداد باز هم چانگبین ازش فرار کنه.
- ممکنه یکی ببینتمون.
لبخند محوی روی لبهای کریستوفر بود. سکوت شب رو صدای قدمهاشون توی جاده خاکی میشکست. چانگبین گفت:
- تو واقعا کلهشقترین سرخپوستی هستی که دیدم!
اعتراف به این که خودش هم از گرفتن دستهای کلانتر بنگ خوشحاله، چیزی نبود که قرار باشه بکنه، اما نمیتونست نسبت به اهالی بورلی و واکنششون به این رابطه بیاهمیت باشه.
در جایی کمی جلوتر از جاده، گذرگاهی از گل و گیاه وجود داشت که با گلهای ویستریا پوشیده شده بود. نور ماه و بوی عطر گلها به بهشتی در شب بیشباهت نبود.
هر دو از قدمزدن دست برداشتن. به قسمت مسکونیتر بورلی نزدیک شده بودن؛ تا حدی که فاصله کمی با بار داشتن و میتونستن صدای بلند آهنگ و افراد داخل بار رو بشنون.
جاده انقدر عریض نبود. توی روز ماشینهای زیادی تردد نمیکردن و حالا که ساعت به نیمه شب نزدیک میشد، تنها صدای قدمهای اون دو نفر، لالایی جیرجیرکها و رقص باد بین گندمها گوش اونها رو نوازش میداد.
چانگبین دست کلانتر رو رها کرد و به پرچینی که کنار جاده برای مزرعهی پشت سرش کشیده شده بود، دست به سینه تکیه داد.
- شب قشنگیه!
چانگبین نگاهش به گلهای ویستریا بود که با رنگهای نیلی در زیر نور مهتاب درخشانتر بودن اما اون لحظه نمیدونست درخشش اونها به اندازهی چشمهایی که غرق نگاه کردن به گاوچرون جوان شده بودن، نبود. کریستوفر با سری که کج شده بود و لبخندی کمرنگ در حالی که دستهاش توی جیبش بودن محو زیبایی چانگبین بود و با خودش زیر لب جوابش رو داد:
- با تو قشنگتره!
رد نگاهش رو دنبال کرد و به آبشاری از گلهای نیلگونی رسید که مثل دالانی کوتاه به دل داستانهای فانتزی بود و اگه میشد، میخواست که به اون سرزمین خیالی فرار کنن، ولی فقط مطمئن باشه که اونجا میتونن خوشحالی واقعی رو با هم پیدا کنن.
به کلانتر نگاه نمیکرد، اما سنگینی نگاهش رو حس میکرد. به سختی بزاقش رو پایین فرستاد.
- پشیمون نیستم.
حالا نگاهش رو به کریستوفر دوخت و سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه.
- همین رو میخواستی بشنوی؟
کریستوفر به آرومی قدمی به جلو برداشت و توی چند سانتیمتری چانگبین ایستاد. چانگبین ادامه داد:
- ترسیدم! چون من هیچوقت به جایی تعلق نداشتم، همیشه از طرف همه طرد شدم، چرا؟ چون... چون یه خارجیم! اونم یه خارجی آسیایی. تو ولی باعث شدی حس کنم شاید قرار نیست همه دوستم نداشته باشن یا ازم فرار کنن. حس خوبی داشت و همین من رو ترسوند.
چانگبین خودش رو بالاتر کشید و توی پنج سانتی صورت کریستوفر، نفسهاش رو رها کرد.
- ولی من به دوست داشته شدن عادت ندارم، کلانتر. پس چرا سرزنشم میکنی؟
عقب کشید و باز به پرچین تکیه داد. کریستوفر بلند نفس میکشید و به حرفهای چانگبین، فقط گوش میداد.
- تو این آدمها رو نمیشناسی. از اینکه حالت خوب باشه، خوشحال نمیشن. با این قضیه که مثل اونها نباشی راحت کنار نمیان. اگه حس کنن تهدیدی براشون هستی، دیگه تو رو از خودشون نمیدونن...
سرش رو برگردون و به باری که از اون فاصله مشخص بود، نگاه کرد. مردم خوشحال در نیمههای شب، در حال به فراموشی سپردن لحظات تلخ روزشون بودن. خندهها و شادیهای اونها باعث نمیشد از ادامهی حرفش منصرف بشه.
- بودن ما با هم یعنی سنتشکنی. تابوشکنی برای ما یعنی تابوت خودت رو آماده کردی.
- اینطوری نیست.
کریستوفر از شنیدن اینکه ممکنه بهخاطر این احساسات چانگبین رو از دست بده، حس بدی پیدا کرد.
- ما مثل تیم طرد شدهها میمونیم. شبیه کسایی که از بیپناهی به هم تکیه کردن. این تو رو اذیت نمیکنه؟
توی چشمهای چانگبین کمی اشک جمع شده بود. توی تموم اون هفته، اون هم با همین جملات توی سرش تنها بود و حالا اونها رو به زبون میآورد تا کمی آروم بشه.
- تو وقتی فهمیدی بین سرخپوستها جایی نداری، رفتن رو انتخاب کردی. با هم بودنمون شاید باعث بشه هیچوقت جایی رو پیدا نکنی که بهش تعلق داشته باشی.
کریستوفر نگاهش رو به گلهای ویستریا داد که عطرشون فضا رو پر کرده بود. نفس عمیقی کشید و اجازه داد اون رایحه تموم وجودش رو پر کنه. کریستوفر که تا اون لحظه فقط گوش داده بود با صدایی گرفته و آروم جواب داد:
- اما من بهت یه اسم دادم، این یعنی یه چیزی دیگه به من تعلق داره.
چشمهای کلانتر برق میزدن. گاوچرون با شیطنت، گفت:
- متعلق به در میان باد؟
- شاید هم در میان آغوشت.
صورت گاوچرون مثل گلبرگهای رز به سرخی میزد. نگاهش رو به هرجایی میدوخت، جز چشمهای کلانتر روبهروش. انگار که نگاه کردن به اون چشمها، همهی رشتههای قبلش برای مخفی کردن احساساتش رو پنبه میکرد.
- ولی این خیلی نامردیه. این یهجور سواستفاده کردنه، کلانتر بنگ! تو حتی بهم هشدار ندادی که یه اسم چه عواقبی ممکنه برام داشته باشه.
کریستوفر یکی از گلهای ویستریا رو کند. اون رو بو کرد، از شاخه چید و جلوی چانگبین گرفت.
- اگه از عواقبش باخبر بودی، قبول نمیکردی؟
نگاه چانگبین بین گل و چشمهای مرد روبهروش در رفتوآمد بود. اون مرد باعث میشد بهخاطرش برای انجام هر کاری ریسک کنه چون یه حسی بهش میگفت، اون ارزشش رو داره.
گل رو گرفت و پوزخند ریزی زد.
- من اهل ریسک نیستم، کلانتر.
دروغ میگفت. حاضر بود ریسکش رو به جون بخره، ولی قبول میکرد برای یه بار هم که شده مزه تعلق داشتن به اون مرد رو بچشه.
- یعنی هیچوقت شانسی برام نیست؟
کریستوفر نمیدونست بهخاطر الکل توی خونش بود یا چشمهای مرد روبهروش، ولی اجازه نمیداد کلمات توی دلش تلنبار بشن. اون شب میخواست با خودش و احساساتش روراست باشه.
چانگبین اما حس میکرد برای فرار کردن از این مکالمه باید دنبال بهونهای باشه، چون اینجوری که پیش میرفت تموم حرفهای دلش رو باید رو میکرد تا کریستوفر رضایت بده.
- خیلی حرف میزنی. فعلا دلم یه چیز خنک میخواد، کلانتر بنگ!
با سرش اشارهای به بار آقای هاتسون کرد که از اون فاصله کمی شلوغ بهنظر میرسید. چانگبین گل رو توی جیب کتش گذاشت و به سمت اونجا قدم برداشت اما خیلی دور نشده بود که برگشت و با دیدن اینکه کریستوفر هنوز سر جاش ایستاده، دستش رو کشید تا با هم به سمت بار برن.
- هی! بجنب دیگه.
کریستوفر با نارضایتی از اینکه جوابی نگرفت به سمت بار رفت. کلانتر قصد نداشت خلوت دو نفرشون رو با رفتن بین آدمهایی که یکی از ترسهای گاوچرونش بودن بهم بزنه، ولی ظاهرا باید به خواستهی پسر تن میداد.
- اهالی بورلی ناراحت نشن ما با هم میریم به بارشون!
از غر زدن کریستوفر خندهاش گرفت. میدونست بهخاطر شکایتهای اون بود که کریستوفر اینجوری میکنه، ولی هنوز هم ته دلش اضطرابِ طرد شدن از بین اهالی اونجا رو داشت، ولی ترجیح داد بهجای روراست بودن با کریستوفر، فقط با مستی اون شب رو بگذرونن. با گذر از در چوبی بار، وارد اونجا شدن.
صدای آهنگ بلند بود و تعدادی زن و مرد در حال رقصیدن بود. چند نفر با دیدن کلانتر و گاوچرون همیشه تنهای شهر که با هم داخل بار شدن، نگاهشون رو به اون دو نفر دوختن و گاهی هم پچپچ میکردن. کریستوفر جلوتر ایستاد و با صدای بلندی گفت:
- به چی نگاه میکنین؟ سرتون توی کار خودتون باشه!
پشت کانتر بار نشستن. اخمهای کلانتر هنوز هم توی هم گره خورده بود و سعی میکرد با کسی چشم تو چشم نشه چون احتمال پایین آوردن فک طرف مقابلش بیشتر میشد. دستش رو روی زانوهاش مشت کرده بود.
چانگبین کم به بار میاومد؛ خلوت تنهایی خودش روی ایوون خونهاش، کنار مزرعهی آفتابگردونش رو با هیچچیزی عوض نمیکرد. بودنش بین اهالی بورلی برای بقیه همیشه عجیب بود، ولی چانگبین به نگاههای خیرهاشون توجهی نمیکرد و به این رفتارها عادت داشت. با دیدن کلافگی کلانتر از اینکه اون رو نسبت به حرفهای اهالی حساس کرده بود، احساس پشیمونی کرد، ولی واقعیتی بود که میدونست روی زندگی جفتشون سایه میندازه.
نگاهش به دست مشت شدهاش افتاد. برای لحظهای اول اطرافش رو چک کرد و وقتی مطمئن شد کسی توجهی بهشون نمیکنه، دستش رو روی دست کلانتر گذاشت. با همون نگاهی که حالا به هم گره خورده بود، با هم از همهی احساساتشون حرف میزدن. نگرانیها و ترسهایی که میتونست خدشه به روح وحشی و آزادشون بندازه رو از چشمهای هم حس میکردن. همدیگه رو درک میکردن. گاوچرون جوان با فشردن دست کلانتر به اون مرد روبهروش آرامش خاطر میداد؛ برای بودن در کنارش در میون اون هیاهوی جمعیت اطرافشون. غرق چشمهای هم بودن، روح همدیگه رو به آغوش میکشیدن و تشنهی نوازش لبهای هم میش... که پیشخدمت با گذاشتن دو لیوان آبجو روی میز باعث شد اتصال نگاهشون از هم گرفته بشه. دستهاشون از حصار همدیگه جدا شد و هر دو به لیوانهای روبهروشون خیره بودن.
صدای پیشخدمت سکوت بینشون رو شکست.
- چانگ، چیشده بار ما رو به خلوت تنهایی خودت ترجیح دادی؟ چی باعث این افتخار شده؟ بهخاطر کلانتره جدیده؟
به مرد روبهروش نگاه کرد که موهای بلوند و ریش و سیبلی به همون رنگ، وزن زیاد و پوست سفیدی داشت. مردی حدودا پنجاه ساله که صاحب باری بود که از پدر پدربزرگش بهش به ارث رسیده بود و این شغل خانوادگی رو قرار بود به دست پسرش بده.
- خواستیم کسب و کارت از رونق نیفته هاتسون، وگرنه هنوز هم ایوون خونهام و یه شیشه ویسکی رو به هرجایی ترجیح میدم.
هاتسون در حالی که دستش رو با پیشبندش تمیز میکرد، پرسید:
- پس باید ازت ممنون باشم. هفته پیش، چرا به جشن برداشت گندم نیومدی؟ کل بورلی بودن، جز شما دو تا... حتی بچههای خانم و آقای آدامز هم از نیویورک اومده بودن.
لیوانی رو روی کانتر گذاشت و با آبجو پرش کرد. کریستوفر لیوانش رو یک نفس سر کشید و لیوان رو محکم روی کانتر کوبید.
باعث شد توجه چند نفر اطرافشون بهش جلب بشه. با انگشت به لیوانش اشاره کرد و با صدای بمی گفت:
- یه لیوان دیگه.
هاتسون جا خورده بود و در سکوت و زیر نگاه تیز کلانتر، لیوان رو برداشت و پر کرد.
- کلانتر، میدونی که من اهمیتی نمیدم ولی خب دهن مردم رو نمیشه بست. من که گوشام پره، دهنمم قرص.
چانگبین که متوجه جو متشنج بینشون شده بود، خواست بحث رو عوض کنه که کریستوفر به حرف اومد:
- سر پستم بودم هاتسون. کل شب داشتم با ماشین گشت میزدم.
چانگبین با تصور اون شب و ماشین سواریشون، تموم تلاشش رو برای نخندیدن کرد.
هاتسون که بهنظر میرسید باورش شده، گفت:
- بنگ! تو واقعا خیلی سخت کار میکنی. تو یه مرد واقعیای!
حالا بهنظر میرسید کریستوفر آرومتر از قبل شده.
- ولی واسه جشن بعدی، تو هم بیا. یعنی جفتتون بیاید. واسه کار همیشه وقت هست.
چانگبین خواست حرفی بزنه که هاتسون اجازه نداد.
- هی... حرف منو گوش کنین. دنیا و آدمهاش رو زیاد جدی نگیرین. لذت دنیا رو ببرین و خودتونو به هیچ چیز محدود نکنین.
لیوان رو جلوی کریستوفر گذاشت و به کانتر تکیه داد.
- شماها هنوز جوونین. باید خوش باشین. مطمئن باشین این آدمها هم از شما بهتر نیستن. من هر روز دارم اینجا زندگیشونو میبینم و میشنوم، یه مشت؛ پر ادعا!
خندهی آرومی کرد و باعث شد کریستوفر و چانگبین هم لبخندی بزنن؛ شاید این چیزی بود که اون لحظه نیاز داشتن بشنون. هاتسون رو برای گرفتن سفارش از میزی در انتهای بار صدا کردن و هاتسون در حالی که دستهاش رو با پیشبندش تمیز میکرد، گفت:
- عروسی دخترم کلارا دو هفتهی دیگهست. باید بیاین. منتظرتونم آقایون.
و از پشت کانتر بیرون اومد و ازشون جدا شد. کریستوفر دستهاش رو توی هم گره زده و روی کانتر گذاشته بود. سرش رو به بالا و پایین تکون میداد. سکوت بینشون رو شکست.
- اون مرد خوبیه. همیشه با من خوبه و باعث میشه فکر کنم همه هم بد نیستن.
چانگبین مدت طولانیتری بود که توی بورلی زندگی میکرد و برای اون هم این حقیقت راجع به هاتسون واضح و روشن بود، اما همیشه تلخیها باعث میشن شیرینیها هم بدمزه بهنظر بیان.
سری تکون داد و نگاهش به مرکز بار کشیده شد که زن و مردهای زیادی در حال رقصیدن بودن. صدای آهنگ بلند بود و اجازه نمیداد کلمات همدیگه رو خوب بشنون؛ برای همین ترجیح میداد که کمتر حرف بزنن.
نگاهش رو از اونجا برنمیداشت. مینوشید و به این فکر میکرد که چقدر دلش میخواد اون هم برقصه. بعد از چند دقیقه، احساس گرما تموم تنش رو گرفت.
کریستوفر رد نگاه چانگبین رو دنبال کرد و حدس میزد که اون هم برای رقصیدن مشتاقه. با تموم کردن نوشیدنیش کمی پول روی میز گذاشت و بلند شد. خم شد و کنار گوش چانگبین زمزمه کرد:
- میخوای برقصی؟
با هیجان سرش رو به سمت کلانتر چرخوند. میشد برق خوشحالی رو توی چشمهاش دید. سری به نشونهی تایید تکون داد.
به دنبال کریستوفر رفت که در حال عبور از جمعیت به سمت در پشتی بار رفت و از اون خارج شدن.
در پشتی رو به چمنزار باز میشد. پرچینهاش کمی کج شده بودن و رنگ و رو رفته بود. چند تا درخت بید در گوشهی حیاط قرار داشت. کسی توی حیاط پشتی نبود و همین حس تنها شدن دوبارهشون با هم، باعث شد فشاری که توی بار روی خودش حس میکرد رو دیگه حس نکنه.
با حس کردن یه جفت دست که از پشت کمرش رو بغل کردن حواسش به کریستوفر جمع بشه. سرش رو روی شونه پهن چانگبین گذاشت و با ریتم آهنگ بدن خودش و چانگبین رو به حرکت درآورد. بدنشون مثل امواجی که توی یه صبح آفتابی به آرامی به ساحل میاومدن، تکون میخورد.
چانگبین دستش رو روی دستهای قفل شده به هم کریستوفر گذاشت و به صدای نفسهای کریستوفر گوش داد. توی اون لحظه حتی نمیخواست به اینکه ممکنه یکی ببینتشون یا نه، فکر بکنه. چانگبین میخواست برای یک بار هم شده از اون لحظهی با هم بودنشون، لذت ببره.
- یه لحظه ازت ترسیدم.
کریستوفر سرش رو کمی بلند کرد تا چهرهی چانگبین رو بهتر ببینه. یه تای ابروش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
- از من؟ کِی؟
چانگبین به چشمهای کریستوفر نگاه میکرد و به آرامی تعریف میکرد.
- همون لحظه که لیوانت رو کوبیدی روی میز گفتی یکی دیگه!
در حالی که سعی میکرد صدای کریستوفر رو تقلید کنه، با صدای بمی گفت و هر دو خندیدن.
- هاتسون هم ترسید، ولی با اینحال خیلی جذاب بهنظر اومدی!
خندهی هر دو به لبخندی ملایم تبدیل شد. نگاه کریستوفر از چشمهای درخشان چانگبین به لبهاش سر خورد. کریستوفر میتونست اقرار کنه که در برابر هر تعریف این مرد از خودش، سست و ضعیفه؛ چیزی که یه جنگجوی سرخپوست نباید باشه، ولی حاضر بود برای بوسیدن دوباره اون لبها هر کاری بکنه حتی اگه قرار بود ضعیفترین مرد دنیا صداش کنن. سرش رو جلو برد تا لبهاشون رو به هم برسونه که چانگبین رو برگردون.
کریستوفر حدس میزد باز هم اون ترس از حرف اهالی بینشون مانعه. نمیخواست اون رو از دست بده و نمیذاشت اون هم جایی بره. حلقه دستش رو دور کمر چانگبین سفتتر کرد؛ مثل بچهای تخس که تا چیزی که میخواست رو براش نمیگرفتن، برای داشتنش لجبازی یا حتی گریه میکرد. کریستوفر برای گریه کردن اهمیتی به سن و سال نمیداد و هر حرفی از جدایی با چانگبین میتونست اشکش رو توی اون لحظه دربیاره.
تسلیم نشد و بوسهاش رو روی گردن چانگبین کاشت و باز هم سرش به روی شونه چانگبین تکیه داد.
- کریستوفر اگه بهخاطر این که حس میکنی چون یه بار با هم خوابیدیم باید با هم باش-
- دوست دارم.
ازش جدا شد و رو به روی چانگبین ایستاد. ضربان قلب هر دوشون بالا و بالاتر میرفت. کریستوفر دیگه نمیخواست سکوت کنه و چانگبین ترسهاش سایه به قلبش انداخته بودن.
- از روز اولی که دیدمت این حس رو دارم. دوستت دارم و از گفتنش ترسی ندارم. بهت گفتم من به جایی تعلق ندارم، ولی تو باعث شدی حس کنم متعلق به یه جایی هستم.
دستش رو روی گودی گردن چانگبین گذاشت و پیشونیش رو به پیشونی چانگبین چسبوند.
- هرجا که بوی عطر تنت رو میده، خونهی منه. بهم بگو میتونم متعلق به تو باشم چون جز این چیزی نمیخوام.
ESTÁS LEYENDO
ᝬ𝙎𝙩𝙖𝙣𝙙𝙞𝙣𝙜 𝙞𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙬𝙖𝙩𝙚𝙧 ༢
Romance༢◦ #multishot کریستوفر بنگ که یک سالی هست کلانتر شهر کوچیکی به اسم بورلی شده، شایعههای زیادی پشت خودش داره که میگن اون قبلا یه سرخپوست بوده. سرخپوستها بهنظر سفیدپوستهای آمریکایی چیزی جز یه سری وحشی نیستن. اون مرد عجیب غریب به نظر میرسه ولی آد...
