Resistance(Harry)

1.7K 75 38
                                    

با شوق و ذوق خودم رو توی اینه نگاه کردم...
تورم رو درست کردم و دستم رو روی دامن لباسم کشیدم...
خوب من امادم...
از در واحد اپارتمانم امدم بیرون و به طرف اسانسور رفتم...وای با این پف لباس که جا نمیشم...با زور خودم رو جا کردم و رفتم داخل...
طبقه ای که واحد هری بود رو زدم و اسانسور حرکت کرد...
وقتی وایساد زود پیاده شدم...
رفتم سمت واحد هری که...
وااااااا...چرا در بازه...؟
در رو هل دادم و رفتم داخل...
_هری...

صداش کردم ولی هیچ صدایی نیومد...وارد راهرو اتاقش شدم...
نفسم برید...
اینا اینا دیگه چیه...؟
یه دست لباس قرمز دخترونه...یه جفت کفش پاشنه بلند...لباس رو از روی زمین برداشتم و بهش نگاه کردم...
که اصلا هم نمیشه بهش گفت لباس...بیشتر شبیه نوار بود...از این لباس لختی ها که استریپر(درسته؟)ها میپوشن...
لباس رو‌پرت کردم اون ور و به سمت اتاقش رفتم...
هرچی نزدیک تر میشدم لباس های بیشتری میدیدم...

شرت...سوتین...شلوار جین...پیرهن...
وای نه...
صدای خنده و جیغ های خفیف از اتاقش میومد...
نزدیک شدم و از لای در نگاه کردم...
نفسم برید...
دختره:اوه هری...اروم تر...
هری:هییییی...تحملللللل کنننن...
دختره:به خاطر تو میکنم...
اشک های گرم رو روی صورتم احساس کردم...نه این واقعیت نداره...من خوابم اره...الان بیدار میشم و من به جای اون دختر زیر هری ام...اره...؟

اومدم برم که با حرفی که هری زد سر جام میخ کوب شدم...
هری:کاشکی ا.ت هم اندام تو رو داشت...اون اصلا اندامش منو راضی نمیکنه...
دختره:خوب چرا باهاش موندی...؟
هری:چون دوسش دارم...فردا هم عروسی مونه...
دختره:وات دِ فاک هری...فردا عروسیته و با زور منو اوردی اینجا...تو خیلی مستی...
هری:اوه نه...هرزه عزیز همینجا بمون و منو راضی کن...
دختره:ولم کن...
و بعد صدای سیلی اومد...
زود به طرف در دویدم...وقتی داشتم از راهرو رد میشدم لنگ کفشم که ماله عروسی فردا بود افتاد...

اومدم برگردم برش دارم که سایه دختره رو دیدم...
بی خیالش شدم و رفتم از واحد بیرون...
زود وارد اسانسور شدم و شماره طبقه ام رو زدم...
وقتی ایستاد زود اومدم بیرون و رفتم داخل واحدم...
اشک و خون تنها چیز هایی بودن که از چشمام میومدن...
رفتم داخل اتاق و لباس عروس رو از تنم بیرون اوردم...
هری گفت وقتی لباس عروس رسید بپوشم بیام پیشش ببینه...

ولی حالا...عشق زندگیم که فردا عروسیمونه...در حال خیانت با یه استریپر دیدم...قلبم شکست...
هری قول داده بود که مست نکنه...
اون قول داده بود...
ولی حالا...
بدون اینکه لباس بپوشم خودم رو ورت کردم روی تخت...
همین طور اشک میریختم و به کار هری فکر میکردم...سینم خیلی درد میکرد...و دردش غیر قابل تحمل بود...

~.داستان از نگاه هری.~
صبح زود با سر درد بدی از خواب بیدار شدم...
از روی تخت بلند شدم...
ای وای من‌ چرا شرت نپوشیدم...
ای بابا...از دیشب هیچی یادم نمیاد...تنها چیزی که یادمه اینکه رفتم بار و وقتی داشتم تقریبا مست میکردم یه استریپر...
اوه نه...

زود از اتاق اومدم بیرون...چون داشتم دو میزدم توی راه رو پام به چیزی خورد و پرت شدم زمین...
وای سرم...دستم رو روی سرم کشیدم و به اون چیزی که پام بهش گیر کرد نگاه کردم...
یه لنگه کفش...

از روی زمین بلند شدم و با دقت به لنگه کفش نگاه کردم...این ماله ا.ت...برای عروسی امروز...
وای نه...
نکنه من کار بدی دیشب کرده باشم...نکنه به ا.ت وقتی مست بودم تجاوز کردم...
همین طور که کفش دستم بود به طرف واحد ا.ت رفتم...خدا رو شکر کلید یدک رو دارم...

~.داستان از نگاه ا.ت.~
با تکونای یه نفر از خواب پریدم...
هری:ا.ت...ا.ت...پاشو...پاشو...
تا صدای هری رو شنیدم سیخ وایسادم‌...
_تو اینجا چه غلطی میکنی...؟
با حرص گفتم و اون با چشم های گرد به من نگاه کرد‌...
هری:من...من دیشب بهت تجاوز کردم...؟
اون گفت و من یه پوزخند زدم...
هِ...اقا رو باش...کاشکی تجاوز میکردی...
اون وقتی پوزخندم رو دید دوباره گفت...
هری:چی..چی...چیکار کردم...؟
_کاری که نباید میکردی...خیانت به من...
من گفتم و دوباره اشک های گرمم رو روی صورتم حس کردم...

اون کنارم روی تخت نشست و سرش رو انداخت پایین...
هری:من مست بودم...متاسفم...
اون گفت و خواست دستم رو بگیره که دستش رو پس زدم...
_متاسفم اون صحنه رو از ذهن من پاک نمیکنه...

من گفتم و از روی تخت بلند شدم...
اون یهو روی زانوهاش نشست و پاهام رو گرفت...
من مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
هری:خواهش میکنم...من به این اسونی بدستت نیوردم که بخوام به این اسونی از دستت بدم...
اون گفت و صداش بغض داشت...
_هر عمل بدی...تاوانی داره...اینو که یادت نرفته...

من گفتم و با پاهام بهش لگد زدم و اون خیلی راهت از جلوم پرت شد اون ور...
رفتم سمت کمدم و لباس پوشیدم...
_عروسی لغو امشب...و این عروسی هیچ وقت هم سر نمیگیره‌...
اروم گفتم و یهو هری از جاش بلند شد...
هری:شوخی میکنی نه...بگو که داری شوخی میکنی‌...تو به همین راحتی منو ول نمیکنی نه...من کل شهر رو دعوت کردم...
_هر خری رو که میخوای دعوت کردی باش...
گفتم و رفتم توی اشپزخونه تا قهوه درست کنم...

اونم اومد دنبالم...
هری:این عروسی سر میگیره و تو خفه میشی...راستی لنگ کفشت رو اودم...
اون گفت و به گوشه ای اشاره کرد...
_هر گهی میخوای بخور...من که میگم نه...
اون عصبا نی اومد طرفم...
و بعد چند ثانیه...گرمی لباش رو روی لبام حس کردم...
تقلا میکردم...
_لطفا ولم کن...

روی لباش گفتم و اون ازم جدا شد...
هری:لطفا...من بدون تو‌...نمیتونم...من یه سال دنبالت بودم تا بدستت اوردم...
اون گفت و چشماش قرمز بود...چشمای خودم هم همین طور...
_پس اون چیزی که الان توی ذهن منه...
هری:غرق در شادی و عشقت میکنم تا یادت بره...
اون گفت و دوباره لبش رو روی لبام گذاشت...

منم این بار همراهیش کردم...
نمیتونم در برابرش مقاومت کنم...بدست اوردن پسرای جذاب خیلی سخته...و یکی که الان جذابیت از سر و روش میباره...منو میخواد و من نمیتونم در برابرش مقاومت کنم...
~.پایان.~

......
خودم میدونم چرت تموم شد :|
ولی شما نظر بدید :)

Short StoryWhere stories live. Discover now