Harry

3.3K 126 41
                                    

•به دلیل اینکه طرفدارا خیلی به تو بد و بیراه میگن تو دیگه میخوای با هری بهم‌بزنی...دیشب میخواستی بری و هری اینقدر گریه کرد که تو دلت سوخت و حالا ساعت‌شیش صبح پاشدی و وسایلت ذو جمع کردی میخوای بری و...•
هری:کجا داری میری...•با صدای خواب الود•
ا.ت:هیجا...هیجا...هری عشقم تو بخواب...
هری:تو...تو...میخوای من‌رو ترک کنی...•اینو میگه و یه قطره اشک از چشمش میوفته•
ا.ت:هری دیگه من تحمل ندارم...هروقت میرم اینستا یا توییترم رو باز میکنم کلی بد و بیراه از طرفدارات می شنوم...من دیگه تحمل ندارم...اونا به من میگن برم بمیرم‌...اونا ارزوی مرگ منو دارن...من نمیخوام زندگیم طوری باشه که دیگران ازم متنفر باشن‌...
•تو‌اینو‌میگی و یه نگاه بن هری میندازی که قطرات اشک‌از روی صورتش در حال ریختنه...تو سرت رو تکون میدی و از اتاق میری بیرون...هری هم زود از روی تخت بلند میشه و میاد دنبالت...•
هری:خواهش میکنم...ا.ت...به خاطر من تروخدا...نرو‌...من نمیتونم بدون تو زندگی کنم...خواهش میکنم...دیگه کی شبا موهامو نوازش کنه تا خوابم بگیره...دیگه کی صبح وقتی بیدار میشم واسم کیک موز با شیر گرم حاظر کنه...من بدون تو تهی میشم...پوچ میشم...دیگه زندگی من‌بدون تو معنا نداره...خواهش میکنم نرو...
•هری همه ی این هارو یه نفس و با بغض زیاد گفت و همین طور اشک میریخت...•
ا.ت:هری من‌متاسفم...نمیتونم بمونم ببخشید...اومیدوارم که هیچ‌وقت تنها نباشی و بالاخره یه نفر که لیاقتت رو داشته باشه گیرت بیاد و با هم خوشبخت شید...
هری:نه...نه‌...نه‌...من با تو خوشبختم...من تورو میخوام...خواهش میکنم...این قدر عذیتم نکن...بیا بریم...لطفا...•هری دیگه به هق هق افتاده بود و تو هم رفتی طرف در و دست گیره ی درو گرفتی و ...•
هری:خواهش میکنم....•هری اینو با داد میگه و سفت با زانوهاش فرود میاد روی زمین...•
ا.ت:متاسفم...دوست دارم...تا ابد...❤
•تو میری جلوی هری و لبات رو روی لباش میزاری...بعد ازش جدا میشی و کیفت رو میکشی و‌از در میری بیرون...وقتی به ته پله ها رسیدی میتونستی صدای هری و وسایل خونه که درحال خورد شدن بودن رو بشنوی•
هری:خیلی بی رحمی...•هری این رو با داد گفت و تو هم همین طور گریه میکردی و میرفتی سمت خیابون که...•
•هری درحال شکستن وسایل خونه بود که یه صدای وحشتناک از بیرون خونه میشنوه و با سرعت از خونه میره بیرون...وقتی به خیابون میرسه‌...تصویر جلوش اصلا براش قابل هضم نبود...ا.ت...غرق در خون وسط خیابون‌‌...زودی میره طرف ا.ت و بغلش میکنه...میبرتش میذارتش داخل ماشین و با اخرین سرعت میرسوندش بیمارستان...وقتی میرسه زودی نگه میداره و میره داخل...وقتی میره داخل کلی داد و هوار راه میندازه...پرستارا میان و ا.ت رو میبرن داخل اتاق...بعد از جند ساعت دکتر از اتاق ا.ت میاد بیرون...•
دکتر:خوب خوشبختانه خطر رفع شده اقای استایلز...زیاد خون از دست دادن ولی از شانس ایشون ما همین امروز خون‌متابق با خون ایشون رو داشتیم و به لیشون تزریق کردیم...و ایشون الان حالشون تقریبا خوبه و فقط سرشون شکسته...که میتونید ببینیدشون...خدا رو‌شکر کنید که خون ریزی داخلی نداشتن خدا رو شکر خون ریزی بیرونی بوده...
هری:ممنونم اقای دکتر...
•هری سریع میاد توی اتاق تو‌...تو بهوش اومدی...وقتی تو متوجه حظور هری میشی برمیگردی و یه لبخند ضعیف به هری میزنی...هری اروم اروم میاد طرفت و دستت رو تو دستاش میگیره و نوازش میکنه و تند تند دستات رو میبوسه...•
هری:هیچ وقت ترکم نکن...خواهش میکنم...
•هری ابنو میگه و لباش رو میذاره رو لبات و خیلی ارو میبوسه‌‌...بوسه ی هری خیلی طولانی میشه توری که پرستار با یه اِهم شما رو از هم جدا میکنه تو سرخ میشی و به هری نگاه میکنی که داره نیش خند میزنه...•
پرستار:خوب سرم تون هم تموم شد...حالا میتونید برید خونه...
•تشکر میکنید و پرستار میره...هری بهت کمک میکنه تا لباس هاتو‌عوض کنی...و بعد باهم از بیمارستان میاید بیرون...•
هری:ا‌.ت...قول بده...قول بده...که هیچ وقت ترکم نمیکنی...
ا.ت:قول میدم هری...قول میدم...
•هری خم میشه و اروم لبات رو میبوسه...و باهم سوار ماشین میشید و میرید خونه....•
‌‌‌.................

Short StoryTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon