جونگکوک ی الفای نویسند مغرور بود که توی دنیای تنهایی خودش غرق شده بود و حاضر نبود حتی نزدیک هیچ امگایی بره البته تا زمانی که تهیونگ ی امگای نقاش همسایه جونگکوک شد حالا چیمیشه اگه اون امگا جفت حقیقیش باشه...
کاپل اصلی :کوکوی
کاپل فرعی:یونمین
ژانر: ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Jungkook pov:
بالاخره اخرین کتابشم تموم کرد عاشق صحفه ی اخرش شده بود انگار که کل احساساتشو توی طول داستان نگه داشت بود و اخرش یهو بروز داده بود. از جاش بلند شد و به سمت اشپرخونه حرکت کرد نمیدونست چرا ولی جدیدنا بی قراری خواستی داشت که دلیل منطقی واسش وجود نداشت حداعقل از نظر خود جونگکوک اینجوری بود قهوه ای که اماده شده بودو برداشت و به سمت تراس رفت با چشماش دور و اطراف نگاه کرد که چشمش خورد به ی پسر که دقیقا خونش روبه روی خونه ی جونگکوک بود درست اون طرف خیابون جاده های اینجا زیادی پهن نبودن و همین باعث میشه فاصله خونه های اینور با اونور کمتر باشه اون پسر واسش اشنا بود یکم نگاهش کرد اون خیلی اروم نشست بود و داشت اطرافو نگاه میکرد جوری که انقدر غرق محیط شده بود که متوجه جونگکوک نشد. بعد از کمی دقت و نگاه کردن به یاد اورد اون پسر کیه همونی که توی کتاب خونه و مهمونی دیده بودتش عجیب بود که انقدر مسیرش به این پسر میخورد حواسش نبود که تقریبا ۱۰ دقیقس داره پسر روبه روشو نگاه میکنه سریع بلند شد و رفت داخل خونه شاید واقعا داشت دیوونه میشد. اون روز تا شب جونگکوک مدام چشمش به اون پسر میوفتاد تاجایی که متوجه شده انگار اینجارو تازه خریده بود چون مدام درگیر تمیز کاری بود و همش اینور اونور میرفت به خاطر پنجره های زیادی که خونش داد تقریبا بیشتر قسمتاش توی دید بود و باعث میشد واضح تر اون پسرو ببینه.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Teahyung pov :
بعد از اینکه بالاخره کاراش تموم شد روی یکی از مبلا نشست و گوشیش در اورد و سری به توییترش زد قصد داشت دوباره ی توییت جدید بزنه یکم فکر کرد ولی هیچ چیزی به ذهنش نرسید این چند وقت مدام با خودش فکر میکرد شاید بهتر باشه عکس چند تا از نقاشیاشو بزار به سرعت سمت اتاقش رفت و به نقاشیش نگاهی انداخت ولی هنوزم مطمعن نبود از کارش بیخیال شد گوشیشو خواموش کرد و روی تختش دراز کشید انقدر خسته بود که چند دقیقه نگذشت بود خوابش برد.