- من نمیتونم از تو دور بمونم نمیخوام دور بمونم هر دوتامون میدونیم من چی میخوام

- ولی من بهت گفتم...

- میدونم

لبهایش را به دهان او چسباند و اجازه نداد صحبت کند

- ولى من در مورد چیزی که بینمون هست فکر کردم من تو رو هول کردم تو به وقت نیاز داری تا من رو بشناسی

جیمین سری تکان داد

- نه من... من به زمان نیاز ندارم

با دستانی لرزان شروع به بستن دکمه های پیراهنش نمود

- چرا نمیتونی چرا نمیتونی از من دور بمونی؟

از چیزی که اجازه داده بود بینشان اتفاق بیفتد احساس خجالت میکرد مخصوصا که میدانست یونگی فقط همین را از او میخواهد

- چرا جواب نه رو نمی پذیری؟

- چون بدن تو نه نمیگه تو کاملا ضد و نقیض رفتار ميكنی‌چشم و لبهات میگن نه ولی بدنت داستان دیگه ای رو‌تعریف میکنه

- به خاطر اینکه داری از تمام تجربه ات روی من استفاده میکنی و تو تجربه خیلی زیادی داری مگه نه؟

بلند شد و چمنهایی که به لباسش چسبیده بود را تکاند

- پشت توهین کردن قایم نشو جیمین این به این موقعیتمون کمکی نمیکنه

- یعنی گفتن حقیقت توهین کردنه؟

هیچ راه دیگری برای مشکلشان وجود نداشت او باید از یونگی دور میماند هر دویشان در زمانهای متفاوت تصمیم گرفته بودند که دیگر همدیگر را نبینند اینکه آنها چیزهای متفاوتی از زندگی میخواستند ولی به نظر نمی آمد هیچکدامشان بتوانند به شرایطی که همدیگر را ملاقات میکنند کنترل داشته باشند
به نظر می آمد که آنها جذب یکدیگر میشوند و تنها راهی که میتوانستند جلوی آن را بگیرند این بود که از هم دور بمانند
یونگی آهی کشید و کنارش ایستاد
نگاهش هنوز هم گیج به نظر می آمد و وقتی که موهایش را مرتب میکرد دستهایش میلرزید موهایی که جیمین چند لحظه پیش با دوست داشتن آنها را بهم ریخته بود
یونگی با لحن گرفته ای به او هشدار داد:

- خودت رو با فکر اینکه با ندیدن همه چیز تموم میشه گول نزن فکر میکنی من سعی نکردم از خواستن سیری ناپذیر تو دست بردارم؟ باور کن سعی کردم توی چند هفته گذشته با کلی آدم  بیرون رفتم ولی اونا
هیچ کاری برای من نکردن فقط یادم انداختن چه چیزی رو میخوام 

جیمین شروع به حرکت به سمت خانه کرد

- خب پس با یکیشون عشق بازی کن ولی من رو تنها بذار!

یونگی او را به سمت خودش چرخاند صورتش ویران و چشمانش عذاب کشیده بود

- دارم سعی میکنم بهت بگم نمی تونم باهاشون باشم!هیچ اتفاقی نمیافته باورت میشه؟

جیمین محکم گفت:

- با شهرت تو نه

- قبلا هیچ وقت این اتفاق برای من نیفتاده بود خودمم درکش نمیکنم

جیمین دوباره شروع به حرکت به سمت خانه نمود صدای موزیک و صحبتها بلند و بلندتر میشد کریس چه فکر در موردش کرده بود؟
جیمین او را پیدا میکرد و بعد میتوانستند از آنجا بروند به هر حال حسابی دیر شده بود

intractable (Yoonmin)Where stories live. Discover now