________________
با حس دستی که روی پهلوش کشیده شد، بین پلکهاش فاصله کمی افتاد. بین خواب و بیداری بود و هنوز نتونسته بود عمیق به خواب بره. هوا هنوز تاریک بود و این یعنی هنوز ساعت از نیمه شب نگذشته بود. پلکی زد تا نگاه بهتری به آسمونی که از شیشه تراس و پردههای کشیده شدش مشخص بود بندازه. چیزی جز نور کم ماه هوا رو روشن تر نکرده بود و ستارهها پشت ابرهای خاکستری و تیره مخفی شده بودن.
وقتی دوباره دست مرد روی پهلوش حرکت کرد، سرش رو چرخوند و انتظار نداشت با چشمهای کاملا بازش مواجه بشه.-چانگبین
کاملا بدنش رو سمت مرد چرخوند و بهش نزدیک تر شد: چرا بیداری؟ ساعت چنده؟
و سعی کرد از بالای شونهی پهن مرد، نگاهی به ساعت دیجیتالی روی میز بندازه.
-فکر میکنم از 3 گذشته باشه. خوابم نمیبره فقط.
نگاه نگرانش رو، روی صورت مرد چرخوند؛ صورتش نشون میداد خسته و بی حاله و چشمهای سرخش نشون از بیخوابی میداد.
بیشتر خودش رو سمتش کشید تا بازوهای پهن مرد کامل دور کمرش حلقه بشن.-چرا؟ حالت خوب نیست؟
بدنش رو کمی بالا کشید و به دستش تکیه داد. پشت دست دیگه ش رو، روی پیشونی مرد گذاشت: میخوای بریم دکتر؟ بدنت گرمه ولی داغ نیستی. خوبی؟
سر تکون داد: نه، لازم نیست.
دستش رو، روی پهلوی پسر کشید: بخواب، من خوبم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو سمت دیگهای چرخوند: شاید یه دوش بهترم کنه.
با کنار زدن پتو آروم زمزمه کرد: میرم یه دوش بگیرم
نگاه پسر همراهیش کرد و قبل از این که کاملا از توی تخت بیرون بره دستش رو گرفت.
-فکر میکنی بهترت کنه؟
مرد نگاهش رو، روی صورتش چرخوند: اره.
هیونجین بزاق جمع شده توی دهنش رو قورت داد و با کنار زدن لحاف، بیشتر خودش رو به مرد نزدیک کرد.
-فکر کنم میدونم برای چیه این حالت
نگاه چانگبین روی صورتش چرخید و بعد انگشتهای پهنش بودن که روی صورتش نشستن و پوستش رو به نرمی نوازش کردن.
-واقعا میخوای جلوی خودت رو بگیری؟
موهای پسر که با خم شدن از کناره.های صورتش پایین ریخته بودن رو پشت گوشش داد و بعد نوک انگشتهاش بودن که مشغول نوازش لالهی گوشش شدن.
-میدونی، یه سمت از مغزم داره بدنم رو همراهی میکنه و داد میزنه که ببوسمت، لباسات رو در بیارم و بعدش
مکثی کرد و باعث شد چشمهای هیونجین تکونی بخورن؛ توی همون تاریکی هم میتونست واکنش هیونجین، برق زدن چشمهاش، به حرفهاش رو ببینه.
YOU ARE READING
DewDrop
Fanfiction🪽 بنگ هیونجینِ ۲۰ ساله، دانشجوی زبان؛ پسری که به دوستِ پدرش علاقهمند شده و سعی میکنه تا زندگیش رو به حالت نرمال نگه داره. اون خوش گذرونه و دوستای زیادی داره که باهاشون وقت بگذرونه؛ زندگیش از نظر خودش عجیب اما دوست داشتنیه. اما واقعا میتونه م...