-دوماه بعد-
همهچیز سریعتر و آسونتر از اون چه که بکهیون تصورش رو میکرد پیش رفته بود. البته که وجود خانم بائه و جلسات مشاورهاش هم به شدت کمککننده بودن. بکهیونی که فکر میکرد چندماه آینده بهخاطر شرایط خاص هارا و بیتجربگی خودش به بدترین شکل ممکن میگذره، حالا روزهاش رو با صدای قشنگ دخترش که داشت تلاش میکرد بیدارش کنه آغاز میکرد. دخترکشون بیشتر از قبل باهاشون همصحبت میشد و صدای خندههاش گاها تمام خونه رو پر میکرد و همین برای اینکه امگای نقاش تمام افکار وحشتناکش رو دور بریزه کافی بود.
طی این مدت مسئولهای پرورشگاه چندباری به شکل حضوری و تلفنی شرایط رو بررسی کرده بودن و بهنظر میومد فعلا نتونستن ایرادی از شرایط بگیرن، اما هنوز هم تاییدیه نهایی رو بهشون نداده بودن و همین باعث میشد امگای نقاش گاهی به احتمال ازدستدادن هارا فکر کنه.
*بابایی؟
دخترک قشنگش با صدای دوستداشتنیش پشت در منتظر بود و میخواست به اتاقشون بیاد. با وجود اینکه دوهفتهای از اولین باری که هارا تصمیم گرفته بود بابا صداش بزنه میگذشت، اما شنیدن اون لفظ هربار قلبش رو پر از شادی و یه حس وصفناپذیر میکرد.
دوهفتهی پیش، درست زمانی که همراه چانیول مشغول آمادهکردن شام بودن، هارا خیلی بیسروصدا وارد آشپزخونه شده و بعد از اینکه خودش رو به بابای کوچولوش رسونده بود، ازش پرسیده بود میتونه از این به بعد بابا صداشون کنه؟
چانیول بعد از شنیدن این سوال اونقدر هول شده بود که نزدیک بود انگشتش رو ببره و کار دست خودش بده. در واقع هیچکدوم فکرش رو نمیکردن دخترشون انقد سریع پیششون احساس امنیت کنه. حتی خانم بائه هم تاکید کرده بود که نباید برای این موضوع دخترشون رو تحت فشار بذارن و حالا که دخترشون خودش این رو میخواست چطور میتونستن بهش اجازه ندن؟
+بیا تو عزیز دلم.
بکهیون با لحن مهربونی جواب داد و روی تخت نشست. دخترکش درحالیکه دفتر نقاشیش توی دستش بود، وارد اتاق شد و با دو خودش رو به باباش رسوند. با کمک بکهیون از روی تخت بالا اومد و دفترش رو باز کرد. صفحات رو ورق زد و با رسیدن به نقاشی مورد نظرش، دفتر رو به دست بکهیون داد.
*این رو الان کشیدم. قشنگ شده؟
بکهیون به سرعت سر تکون داد و لبخندی به دخترش هدیه داد. هارا اینبار دریا کشیده بود با ماژیکهای رنگیش، به نقاشیش جون داده بود.
+مثل همیشه قشنگ کشیدی عزیز دلم.
*میگم... حالت خوب نیست؟
+هوم؟
*آخه امروز صبحونه نخوردی... نقاشی هم نکشیدی... مریض شدی؟
هارا با نگرانی پرسید و دست بابای کوچولوش رو بین دستهاش گرفت.
DU LÄSER
Saving You In My Arms
Fanfiction❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این داستان فصل دوم فیکشن Saving you in colors هست❗️ پارک چانیول و همسر کیوتش بیون بکهیون، بعد از دستوپنجهنرمکردن با تروماها و مشکلات خودشون، ح...