+چیزی نشده عزیز دلم... فقط یهکم خستهام.
خودش میدونست که فقط یهکم خستگی نیست. چیزی به هیتش نمونده بود و از اونجایی که ماه قبل با وجود مخالفتهای آلفاش، هیتش رو با شاتهای کنترلکننده سرکوب کرده بود، این ماه ممکن بود هیت دردناکتری رو تجربه کنه.*پس من برم که استراحت کنی حالت خوب شه؟
+نه عزیز دلم... من خوبم. دوست داری باهم کارتون ببینیم؟
هارا در جوابش سرتکون داد و از روی تخت پایین اومد.*باربی ببینیم؟
+آره عزیز دلم.
بکهیون باز هم با مهربونی گفت و از روی تخت بلند شد. بدنش ضعف داشت و گرمایی که فعلا قابل تحمل بهنظر میومد رو روی پوستش احساس میکرد. شاید بهتر بود باز هم از آلفاش بخواد شات کنترلکننده بگیره.
گوشیش رو از کنار بالشتش برداشت و از اتاق بیرون اومد. مونگریونگ همراه هارا به اتاقش رفته بود و بهنظر میومد هارا داره راجعبه نقاشیای که کشیده به مونگی توضیح میده.به سمت دستشویی رفت و آبی به صورتش زد تا شاید کمی سر حال بشه. این رخوت و سستی رو دوست نداشت و نمیخواست دختر کوچولوش رو هم نگران کنه. همزمان با خروجش از دستشویی، هارا همراه مونگی درحالیکه دوتا از عروسکهاش رو بغل کرده بود از اتاق بیرون اومد و بعد از فرستادن یه بوس هوایی برای باباییش به سمت پذیرایی دویید.
+مراقب باش کوچولو!
بکهیون با نگرانی گفت و بعد از بستن در، دنبالشون راه افتاد.هارا در تلاش بود عروسکهاش رو روی مبل بنشونه و مونگی هم که از دیدن جنبوجوش هارا هیجانی شده بود، دمش رو به شدت تکون میداد و تلاش میکرد با پارسکردن توجه هارا رو جلب کنه.
و امگای نقاش درحالیکه با لبخند تمام این لحظات تماشا میکرد، از خودش میپرسید قبل از حضور هارا چطور تو سکوت کرکنندهی خونهشون زندگی میکرده؟با قدمهایی که بهخاطر ضعف بدنیش آرومتر از همیشه بودن به سمت تلویزیون رفت و فلشی که کارتونهای مورد علاقهی هارا داخلش بود رو وصل کرد. کنترل رو برداشت و بعد از تغییردادن تنظیمات، کارتون رو برای دخترش پلی کرد.
*ممنونم بابایی!
+خواهش میکنم عزیز دلم.
قبل از اینکه بخواد به جمع مونگی و هارا ملحق بشه، به سمت آشپزخونه رفت تا برای دخترکش یهکم چیپس و اسنک که دور از چشم چانیول خریده بود رو بیاره و البته یه قرص مسکن بخوره. دردش هر لحظه کلافهکنندهتر میشد و تا پایان ساعت کاری چانیول چهارساعتی باقی مونده بود. با این شرایط حتی توان درستکردن ناهار رو نداشت و احتمالا باید دست به دامن رستورانهای بیرون میشد. اولین گزینهای که به ذهنش رسید پیتزا بود اما با یادآوری اینکه هفتهی گذشته پیتزا خورده بودن این گزینه خط خورد. شاید بهتر بود مرغ سوخاری سفارش بده؟ بیشتر از این معطل نکرد و اینترنتی مرغ سوخاری همراه سیبزمینی و سایر مخلفاتش سفارش داد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Saving You In My Arms
Hayran Kurgu❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این داستان فصل دوم فیکشن Saving you in colors هست❗️ پارک چانیول و همسر کیوتش بیون بکهیون، بعد از دستوپنجهنرمکردن با تروماها و مشکلات خودشون، ح...
❃Part 6❃
En başından başla