𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟎𝟑 | 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰

67 23 12
                                    

امیدوارم لذت ببرید. 🌒

*

*

*

"می‌دونید...من قانوناً اجازه ندارم این سوابق رو بهتون نشون بدم اما چون کارآگاه هیدلستون تأییدتون کردن این کار رو انجام می‌دم. فقط اگه ممکنه..."

"نگران نباشید. من نمی‌ذارم هیچ کس از حضورم اینجا و لطفی که در حقم می‌کنید با خبر بشه."

مرد با اطمینان خاطر از لحن مصمم لویی، سر تکون داد و یکی از قفسه ها رو باز کرد.

"ادوارد استایلز."

پرونده‌ی نه چندان کم‌قطر رو از قفسه خارج کرد و اون رو به سمت لویی گرفت.

"می‌تونید کنار اون میز مطالعه کنید. خودتون احتمالاً به این روند آشنایی دارید..."

"درسته. خیلی ممنونم ازتون."

با لبخند گفت و بعد از اینکه نگهبان اون اتاق رو ترک کرد، به سمت میز قدم برداشت. پرونده رو روی میز گذاشت و با باز کردن اولین صفحه‌ش، چهره‌ی معصومانه‌ی اون پسر بچه‌ی ناراحت چشم هاش رو گرفت.

"باهات چیکار کردن؟"

ناخودآگاه از بین لب هاش خارج شد. با صاف کردن صداش تلاش کرد افکار ناراحت کننده‌ش رو کنار بزنه تا بتونه به کارش برسه و صفحه‌ی اول رو ورق زد.

بیشتر از اینکه در مورد شرح واقعه کنجکاو باشه، دنبال تشخیص روانشناس ها و علائم بالینی ای بود که هری توی مدتی که اونجا بستری بود از خودش نشون داده بود.

دفترچه‌ش رو در آورد و شروع کرد به یادداشت کردن یه سری از نکاتی که هر از چند گاهی توی پرونده به چشمش میخورد و به نظرش مفید جلوه می‌کرد.

"اون قطعاً یه شخصیت خودشیفته‌س..."

زمزمه‌وار گفت و انگشت اشاره‌ش رو روی لب پایینش کشید.

با مطالعه‌ی بیشتر متوجه شده بود که هری توی دوره نقاهتش بیش از حد آروم و مطیع بوده؛ حتی چندین بار از چند تا بیمار دیگه که وضعیت وخیم تری داشتن کتک خورده بوده و کارش به بهداری کشیده شده بود اما باز هم برای دفاع از خودش، به اون بیمار ها آسیبی وارد نکرده بود.

"یه چیزی جور نیست."

با اخم گفت و عینک مطالعه‌ش رو از جیبش در آورد؛ اگه بدون اون به مطالعه کردن ادامه میداد قطعاً درد چشم  هاش به سرش سرایت می‌کرد و تا زمانی که به خواب می‌رفت رهاش نمی‌کرد.

𝐇𝐀𝐙𝐙𝐀 |𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲|Where stories live. Discover now