《یه روز یه آدم بزرگی بهم گفت:
خدا درون توست. او را درون خودت و در قلبت جست و جو کن!
قلب را ملایک با خاک بهشت سرشتند و به پیمانه زدند...
قلب مقدس است، قلب جایگاه خداست!
تو قلبت را بشناس، خودت را پیدا کن و آنوقت خدا را شناخته ای.
ای نازنین یارم! تو در قلب مقدس من هستی و چنان با عمق وجود میشناسمت و درکت میکنم،،
چنان با تار و پودم میخواهمت، که کسی را تا کنون اینگونه نخواسته ام!
آیا اجازه پرستشت را دارم...خدای من؟!》
••••
°°°°
_تهیونگ_
- آه چقدر سرم درد میکنه
تلو تلو خوران با چشمای بسته مثل همیشه سمت حموم خونه اش حرکت کرد.
چون راه خونه، فرضی تو ذهنش بود؛ چشماشو باز نکرد اما با برخوردش به دیوار، دهنش صاف شد.
آخ بلندی گفت و دستشو به دماغش کشید از کی تا حالا دماغش بزرگتر شده؟
شاید بخاطر پف صورتش برای خوابه. وایسا...
چرا خورد به دیوار؟ همیشه این راه به حمام میرسید...
یکی از چشماشو آروم باز کرد و بدون اینکه توجه کنه که کجاست، دریو که فکر میکرد حمامه باز کرد و داخل شد.
تهیونگ همین بود!
و فعلا ویندوزش بالا نیومده بود...
با همون یه چشم بازش سعی کرد لباساشو دربیاره
و باز هم به اینکه لباسای تاریک تنش با لباسای رنگ روشن همیشگی خودش متفاوتن یا حتی اندامش چرا انقدر متفاوته رو پای گیج بودنش گذاشت...
آبو ولرم کرد و در حالی که چشماشو میمالید یه بمب پرتقالی انداخت توی وان و منتظر موند تا وان پر بشه.
چرا چشمای خمار و کشیده اش به چشمای درشت آهویی تبدیل شده بود رو هم گذاشت پای پف چشاش!
بعد پر شدن، سریع توی وان نشست و آه عمیقی از راحتی و آرامش کشید.
کرختی بدنش بهتر شده بود...
با آبی که هنوز نبسته بود آبی به صورتش زد و بعد آبو بست تا از وان سرازیر نشه.
با اینکه سرش درد میکرد اما تهیونگ لازم نبود به خودش فشار بیاره، به محض بالا اومدن تقریبی ویندوزش همه خاطرات مستی هم بخاطر میاورد.
*فلش بک*
- جنگووو دوسم ندالی؟
با چشمای گرد معصومش با بغض خفته ای از شخص روبه روش پرسید.
*ته! جان دوستیمون که ای سگ بشاشه بهش که سرش با تو پیر شدم. من جیمینم عزیزم! مست بودی آوردمت خونه خودت.
جونگکوک هم الان خونش داره خواب هفت شیرموزو میبینه...
حالا هم بگیر بخواب. آفرین ته ته.
با لبای آویزون و گوله اشک های درشتی که رو گونه هاش سرازیر بود، بالشتکای مبلو به طرف جیمین پرتاب میکرد
- چلا؟ چلاا دوسم ندالی هاااا؟
عادت مستی تهیونگی ما، ته ته کوچولو بود! یه بچه کیوت و البته لجباز
جیمین هم برای دفاع از خودش، دستاشو جلو صورتش گرفته بود و بالشتکا با برخورد به دستش به اطراف خونه پرت میشدن.
ته لحظه ای با لبای آویزون نگاهش کرد بعد با لبخند کیوتی ذوق زده گفت:
- واااای کوکییی موهاتو رنگ کلدی؟ شبیه جیمینی شدی! جیک جیک
جیمین سعی در کنترل خودش مبنا بر بالا آوردن رنگین کمان داشت.
آخه تهیونگ کیوتی که با اون صدای بمش بچگونه حرف میزنه و هی تغییر مود میده، باعث گرفتن بیماری قند برای هر موجود زنده ای میشه.
جیمین تسلیم شده سعی کرد باهاش همراهی کنه و با آرامش به خواب دعوتش کنه.
جیمین یه فرشته بود که به همه کمک میکرد!
دوستش از همون اول رازشو بهش گفته بود.
اون از همون اول هم تهکوک شیپ میکرد و وقتی تهیونگ بهش گفت که کوک رو دوست داره خیلی ذوق کرد؛
اما همیشه بهش یادآوری میکرد که کار و زندگی شخصی جداست و باید حواسش باشه سوتی نده که برای گروه و اعضا بد نشه!
البته که به موقع اش شیطنت هاشم میکرد و کرماشو میریخت.
جیمین مطمئن و امیدوار بود که کوک هم تهیونگو یه طور دیگه دوست داره! اون جونگکوکو خوب میشناخت اما کوک معمولا از احساساتش چیزی نمیگفت.
*آره موهامو رنگ کردم بهم میاد؟
-خیلییی تو بلای قلبم ضرر دالی کوک، تو خیلی خوجلی!
*اینو پای این حساب میکنم که الان داری قیافه منو میبینی و به من میگیشون! به هر حال تهیونگی میخوای بخوابیم؟ نظرت چیه؟ محض رضای خدا خوابم میاد...
- نه من خوابم نمیاد. میخوام با ماه خوجله شحبت بتنم.
جیمین ابرو هاشو بالا انداخت وقتی دید تهیونگ دستاشو دراز کرده و با باز و بسته کردن مشتش بهش میفهمونه تا ببرش پیش پنجره تا ماهو ببینه.
جیمین دوستشو مثل یه کتاب باز میشناخت، برای همین بردش پیش پنجره...
*برای چی میخوای با ماه صحبت کنی ته؟
- من همیشه با ماه دلباره تو شحبت میتنم جونگو! آخه چون نمیتونم با خودت شحبت تنم طاقت ندالم چیزی نگم! میتلکم آخه.. حتی با اینکه به جیمینی گفتم اما باژم نمیشه همیشه مژاحم جیمینی شد.
*آخه چقدر کیوتی تو! هر چقدر میخوای صحبت کن اما اینو بدون تو اصلا مزاحم جیمینی نیستی اون همیشه به حرفای تو گوش میده ته! تو بهترین دوستشی.
تهیونگ با لبخندی سرشو بالا و پایین تکون داد و برگشت سمت ماه.
جیمین با لبخند ملیح به دوستش زل زده بود و به صحبتش با ماه گوش داد.
- ماه خوجله نمیشه جونگو رو به من بدیش؟ نمیشه مال من شه؟ آخه اون...
به اینجای حرفش که رسید با گریه ادامه داد.
- اون فک میکنه من خیلی معصومم اما نمیدونه... من اونو یه جول دیگه دوشتش دالم.
جیمین خواست جلو بره و بغلش کنه که با دادش یک متر و نیم به بالا پرید و عقب رفت.
-ماااااه تو لو هر کشی دوشش دالی جونگکوکی لو بدش به من!
جیمین با خنده بغلش کرد و اشکای دوستشو پاک کرد.
*ته! باور کن تو خاکی ترین و معصوم ترین کسی هستی که من دیدم! هیچوقت دوباره از این فکرا با خودت نکن!
*فلش فوروارد*
YOU ARE READING
SWITCH
Fanfictionداستان آمیخته شدن دو روح در دو بدن... به اسم معشوقه ات زندگی کردن؟.... •••• °°°° خواست راهشو کج کنه به سمت آشپزخونه که دستش گرفته شد و به عقب برگشت +هیونگ درد میکنه... خیلی درد میکنه ÷کجات جونگکوک؟ کجات درد میکنه؟ ترسیده شونه هاشو گرفت و از سر تا پا...
