+گرسنته شیطون آره؟ هرموقع گرسنهای انقد مظلوم و آروم میشی.
مونگی در جواب خرخر آرومی کرد و کف دست بکهیون رو لیسید.+بیا بریم غذات رو بدم بهت قبل اینکه من رو جای غذا بخوری.
درحالیکه مونگی رو تو بغلش نگه داشته بود، از روی مبل بلند شد و با قدمهای آرومش به آشپزخونه رفت. ظرف غذای مخصوص مونگی رو پر کرد و همراه کاسهی آب جلوش قرار داد.قبل از اینکه مشغول آمادهکردن صبحونه برای خودش بشه، تصمیم گرفت به اتاق هارا سر بزنه. از اونجایی که دیروز برای خریدن یهسری لوازم برای دخترشون به یکی از مراکز خرید نسبتا شلوغ سئول رفته بودن، تایم زیادی رو بیرون گذرونده بودن و اون روز متوجه شده بود هارا از ازدحام و جمعیت میترسه و به همین دلیل انرژی زیادی رو صرف کرده بود. احتمال میداد دخترکش هنوز هم خواب باشه و همینطور هم بود. چهرهاش توی خواب آروم بود و همین باعث شد امگا نفسی از سر آسودگی بکشه. پتو رو روی بدن ظریفش بالا کشید و دستش که روی تشک مشت شده بود رو آروم بوسید.
باید برای دخترش یه صبحونهی خوشمزه آماده میکرد و براش تبدیل به بهترین بابای دنیا میشد.☆~☆~☆~☆
اتاق مهمان جایی بود که همیشه برای خلق نقاشیهای خاص خودش ازش استفاده میکرد و حالا که اون اتاق تبدیل به مکان امن دخترش شده بود، وسایل مربوط به کارش رو به کمد بزرگی که توی اتاق مشترکشون قرار داشت انتقال داده بود. به کمک چانیول مبلهای پذیرایی رو جابهجا کرده بود و حالا یه فضای خالی پشت مبلها برای کار خودش داشت.
بعد از خوردن صبحانه و مرتبکردن آشپزخونه، وسایلش که شامل بوم، سهپایه، جعبهی قلمو، پالت و رنگهای مورد نظرش بود رو از اتاق بیرون آورد و همه رو روی ملحفهای که پهن کرده بود قرار داد. ارتفاع سهپایه رو تنظیم کرد و بوم رو روش گذاشت.
قلموی مورد نظرش رو از توی جعبه در آورد و بعد از پوشیدن لباس کارش، مقداری از رنگ آبی رو روی پالت رنگش ریخت و کارش رو شروع کرد. طرح خاصی مد نظرش نبود، نقاشی براش خونهی امنی بود که ذهنش رو آروم میکرد و از اونجایی که حالا ذهنش توی آشفتهترین حالت ممکن بود، دست به دامن عشق دومش شده بود. گاهی وقتها که از نتیجهی کارش راضی بود، با دوربین عکاسیش از هنری که خلق کرده بود عکس میگرفت و تو پیج کاریش پستشون میکرد. وقتی اولین پستش رو گذاشته بود، فکر نمیکرد طرحهاش اونقدر محبوب بشن و حتی براشون مشتری پیدا بشه.چانیول پشتیبان و مشوق خوبی براش بود و باعث شد کارش رو جدیتر بگیره و کارهای بیشتری رو توی پیجش پست کنه. آلفای مهربونش حتی بهش پیشنهاد داده بود یه نمایشگاه جمعوجور برگزار کنه و اجازه بده کارهاش بیشتر دیده بشن اما تصورکردن اون موقعیت هم برای بکهیون سخت و استرسزا بود. از نظر خودش کارهاش در حدی نبود که بتونه نمایشگاه برگزار کنه، اما خانوادش باهاش موافق نبودن.
![](https://img.wattpad.com/cover/363015034-288-k996923.jpg)
YOU ARE READING
Saving You In My Arms
Fanfiction❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این داستان فصل دوم فیکشن Saving you in colors هست❗️ پارک چانیول و همسر کیوتش بیون بکهیون، بعد از دستوپنجهنرمکردن با تروماها و مشکلات خودشون، ح...
❃Part 4❃
Start from the beginning