part 11

39 8 2
                                    

Jimin

*من....دوسش....دوستون دارم

________________

گاهی انگار نیازه....چیزهایی بگی که دیگران خوششون بیاد ولی اون نظر خودت نیست....چیزی که تو دوست داری نیست.

این دقیقا اخلاق اونه....تهیونگ

و این دفعه که خواسته ی خودش رو مقدم تر از من قرار داده

من رو متعجب.....عصبی......کور و خودخواه کرده

چرا من نتونم درکش کنم؟؟؟

چرا من نتونم کمی از خواسته هام بخاطر اون بگذرم؟؟

نباید سخت باشه

با اینکه اونشب از دستش خیلی دلخور و عصبی بودم اما سعی کردم نشون ندم...

اما از اونجایی که من اصلا بازیگر خوبی نیستم...حدس میزدم اون متوجه حالم شده

بعد از اون اعتراف رضایت دستو پا شکسته...

دیگه چیزی نگفت...درواقع خاموش شد و توی خودش سوخت

مث همه وقت هایی که از دستم خیلی ناراحت میشد و خودش مقصر بود...به اتاق خوابمون پناه برد

نمیتونستم درکش کنم

بچه اوردن چیزی نبود که بخواد تنهایی تصمیم بگیره و من به خودم حق میدم که خیلی عصبانی باشم...اما بالاخره که چی باهاش کنار اومدم

نمیخواستم و نمیکشیدم که از این بیشتر وضعیت خفقان خونه رو تحمل کنم.... باید باهم آشتی میکردیم و این دلخوری رو بزاریم کنار.....من بدون اون ...نفسم...ریه هام هیچی رو برای تنفس ندارن...نابود میشم

و همین هم شد....درواقع شاید من فکر میکردم که از دلش در اوردم....یا شاید هم من....واقعا متوجه رفتار های اون نمیشدم

تهیونگ عمدتا توقع داشت چیزی نگه ولی من متوجه بشم...اما این امکان پذیر نیست و نبود...اون با هرچیزی که حس میکرد ، تصمیم میگرفت درحالی که ممکن بود برداشت اشتباهی داشته باشه...

بارون بشدت میبارید و امشب هم مثل چند وقت اخیر اسمون تیره شده بود...احتمالا باز هم قرار بود رعد بزنه

خودمو زودتر به خونه رسوندم تا از خیس شدن لباسهام نجات بدم

اوه خدایا حتی از داخل اسانسور هم میتونستم رایحش رو حس کنم...

لبخندی زدم

اگه قرار باشه تمام این مدت رایحش اروم و لطیف بمونه....اوه خدایا اون بینهایت شیرین میشه ...نمیدونم قراره چطور تحمل کنم و نجوومش

بدون سر و صدای اضافه وارد خونمون شدم ..

خونه ...

تاریک تر از معمول بود..

نور های گرمی که از شمع های اشپزخونه و سالن داخل اینه ها بازتاب میشدن....و روشنایی سرد مصنوعی چراغ های شهر...تنها منبع برای پردازش تصاویر برای مغز من بود.

DilemmaWhere stories live. Discover now