_ یعنی باکرگیم رو به یه گوریل سفید بدون پشم، باختم؟
جونگکوک که به گوشهای خودش شک کرده بود، با دهنی نیمه باز چند بار پلک زد و گفت:
_ چی؟! با منی؟تهیونگ، بدون توجه به جونگکوک، پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت، آهی کشید و با حالت دراماتیکی گفت:
_ تمام این سالها از باسن خوشگلم در برابر حیوونهای درنده محافظت کردم تا بتونم زیر آسمون پر ستاره، بالای کوه، کنار چادر و آتیش، به عشقم تقدیمش کنم، اما...به سرتا پای جونگکوک نگاهی انداخت، پتو رو محکمتر دور خودش پیچید و با حرصی که تو صداش موج میزد، ادامه داد:
_ مثل اینکه شکست خوردم!جونگکوک که بخاطر حرفهای تهیونگ به خنده افتاده بود، گفت:
_ حیوون های درنده؟ ببین، واقعا داری اشتباه...تهیونگ با لحنی سه برابر سریعتر از همیشه، وسط حرف جونگکوک پرید و گفت:
_ اشتباه؟ میخوای بگی فقط یک اشتباه بود؟ فکر کردی چون خوشگل و خوش هیکل، با عضلههای جذاب هستی و کیکهای خوشمزه و تو دل برو درست میکنی، میتونی با احساسات لطیف من بازی کنی؟ تو بخند... بخند! الان کی پاسخگوی روح و جسم آسیب دیدهی منه؟ الان من...جونگکوک بهسرعت سمت تهیونگ خیز برداشت و دستش رو جلوی دهنش گذاشت، سرش رو جلو برد و دم گوشش با نیشخند عمیقی زمزمه کرد:
_ هیش... میخندم، چون اگر به فاکت داده بودم، الان نمیتونستی رو باسنت بشینی و انرژیای برای وراجی نداشتی، پس آروم بگیر بچه گربهی وحشی!برای لحظهای زبون تهیونگ بند اومد و محو اون دستهای بزرگ و داغ، با انگشتهای کشیدهاش شد، چهطور ممکن بود کسی که تازه از خواب بیدار شده، بوی شکلات تلخ مورد علاقهاش رو بده؟
با گونههای سرخ شده اون رو به عقب هل داد و با تخسی گفت:
_ پس چرا لختم؟جونگکوک شلواری که پشت در آویز بود رو پوشید و جواب داد:
_ چون بوی گند مشروب میدادی.تهیونگ روی تخت ایستاد و حق بهجانب گفت:
_ این دلیل میشه من رو لخت کنی؟ چرا لباس تنم نکردی؟جونگکوک به کبودی دایره شکل روی گردنش، که به نظر میرسید جای گاز باشه، اشاره کرد و گفت:
_ این رو بهتره از خودت بپرسی!تیشرت مشکیش رو پوشید و همونطور که از اتاق بیرون میرفت، ادامه داد:
_ برو دوش بگیر! لباس داخل رختکن هست.در رو پشت سرش بست و تهیونگ خشک شده رو تو اتاق تنها گذاشت. با چشمهای گرد شده چند بار پلک زد و به آرومی سرش رو چرخوند و به آیینهی روبه روی تخت نگاه کرد، با بهت و تعجب زیر لب زمزمه کرد:
_ اون جای دندون من بود؟بعد از مدت کوتاهی ناگهان خودش رو روی تخت انداخت، همونطور که دست و پاش رو تو هوا تکون میداد و صداهای عجیب از خودش در میآورد، زیر لب غرید:
_ تو یه احمقی! واقعا ریدی...
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐤𝐞
Fanfictionتهیونگ، پسر دیوونهای که از زندگی روزمره و آدمهای بیدرک و احمق اطرافش خسته شده بود. چی میشه اگر پسری با عطر قهوه و شکلات تلخ وارد زندگیش بشه و تمام معادلاتش رو به هم بریزه؟ "_ همراهم از چیزی که فرستادین، خوشش نمیاد. رییس کافه یه تای ابروش رو بالا...