part 4

309 84 18
                                    


هوم... خوشمزه‌ست!

تهیونگ با چشم‌های گرد شده، به تندی چند بار پلک زد و بزاقش رو به سختی قورت داد؛ نم گونش و نفس‌های گرمی که روی صورتش پخش می‌شد قوه‌ی تکلم رو ازش گرفته بود، شاید به چهره‌ی خوشگل و زبون درازش نیاد، ولی اون یه باکره‌ی لعنتی بود که تاحالا هیچکس جرات نکرده بود که انقدر بهش نزدیک بشه.
با گونه‌هایی به سرخی لبو لگد محکمی مهمون پای جونگ‌کوک کرد و با دستپاچگی چند قدم عقب رفت، به یخچال تکیه داد و با حالت بامزه‌ای غرید:
_ منحرف! گوریل منحرف! اول که لختم کردی، حالا هم به حریم لپم تجاوز کردی! حالا دیگه چجوری با عشق حقیقیم ازدواج کنم؟

جونگ‌کوک که بخاطر درد صورتش جمع شده بود، همون‌طور که پاش رو می‌مالید، بعد از شنیدن جمله‌ی آخر تهیونگ با صدای بلندی خندید و روی زمین نشست. تهیونگ با چشم‌های گرد شده فریاد زد:
_ می‌خندی؟ بذار این‌دفعه عقیمت کنم ببینم بازم می‌خندی؟

جونگ‌کوک همون‌طور که به نفس نفس افتاده بود، سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا اون بچه گربه‌ی وحشی بهش حمله‌ور نشه، اما تلاش‌هاش فایده‌ای نداشت و با لحنی که همچنان آثار خنده توش باقی مونده بود، گفت:
_ عشق حقیقی! ازدواج؟ مگه یه دختر از زمان چوسانی؟

تهیونگ یک تای ابروش رو بالا داد و با عصبانیت گفت:
_ چیه؟ چون یه پسرم نمی‌تونم ازدواج کنم؟ یا چون تو زمان چوسان نیستیم باید با هر کسی بخوابم؟ فکر کردی چون جذابی من هرکاری می‌کنم؟

جونگ‌کوک دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و با لحن متفکری گفت:
_ هوم... نمی‌تونم انکار کنم، چون خوشگل و بامزه هستی می‌خواستم حداقل برای یه شب داشته باشمت!

تهیونگ که از شدت پرو بودن جونگ‌کوک تو شوک رفته بود، با دست‌های مشت شده خواست چیزی بگه، اما بلند شدن ناگهانی جونگ‌کوک باعث شد با ترس چند قدم عقب بره، یعنی می‌خواست بخاطر لگدی که زده بود کارش رو همین‌جا بسازه؟ الان دقیقا چرا ترسیده بود؟ اون یک سال تمام کلاس دفاع شخصی رفته بود و می‌تونست گنده‌تر از اون رو زمین بزنه، البته اگر همه‌ی جلسه‌ها رو نپیچونده بود و با اون هوسوک احمق برای تماشای مسابقات شرط‌بندی نرفته بود! همون‌طور که مشغول سرزنش خودش و فحش دادن به هوسوک بود، جونگ‌کوک با لحن کاملا جدی‌ای گفت:
_ بیا قرار بذاریم! چون فقط آخر هفته‌ها کافه رو می‌بندم چهار بار فکر کنم خوب باشه!

تهیونگ از افکارش بیرون اومد، با دهنی نیمه‌باز چند بار پلک زد و با تعجب گفت:
_ به جای پات به سرت لگد زدم؟ حالت خوبه؟ چرا فکر می‌کنی من با توی منحرف قرار می‌ذارم؟

به سرعت دستش رو ضربدری روی سینش گذاشت و با بهت ادامه داد:
_ هیچی بین‌مون نبود لختم کردی، قرار بذاریم معلوم نیست با من معصوم و بی‌دفاع چی‌کار می‌کنی!

𝐂𝐚𝐤𝐞Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt