"چپتر سی و هفتم"

Start from the beginning
                                    

اون موقع دردی که به قلبم وارد شد رو تحمل کردم و همش رو توی خودم ریختم. فکر کردم برای همیشه خودش و عشقش رو از دستش دادم و مجبورم‌ تا آخر عمر با این حقیقت زندگی کنم. با بقیه‌ی مردها قاطی شدم و با کلی آدم‌ خوابیدم تا مردی که عاشقشم رو فراموش کنم. فکر کردم میتونم فراموشش کنم و به زندگی عادی برگردم... اما نتونستم. هیچ مردی برام ییبو نمیشد. هیچکس منو کامل نمیکرد. هیچکس جای اون رو توی تخیلاتم نمیگرفت. پس تصمیم گرفتم از این به بعد توی روابطم تاپ بودن رو امتحان کنم بلکه بتونم فراموشش کنم.. اما باز هم فایده نداشت. انگار بیشتر از چیزی که انتظار داشتم عاشق این مرد بودم. نمیتونستم فراموشش کنم. باید به کره برمیگشتم تا پیش خانوادم باشم و برای خودم یه دوست پسر دست و پا کنم. ولی تمام کاری که میکردم این بود که در تلاش بودم ییبو رو فراموش کنم. هرکاری میکردم فایده نداشت. باید این حقیقت رو میپذیرفتم و میرفتم پی زندگیم.

یک روز، وقتی برای کار به کره اومد به ما گفت که عاشق یه پسر شده. امیدم برای بدست آوردنش دوباره برگشت. دوباره امیدوار شدم چون فکر میکردم درباره‌ی من صحبت میکنه.

با گونه‌هایی که برجسته شده بود ازش پرسیدم ″واقعا؟ عاشق یه پسر؟ و اون کی میتونه باشه؟ نکنه توی اکیپ خودمونه؟″ البته میدونستم سوال غیر ممکنی پرسیدم. ولی باید امیدم رو نگه میداشتم. سرشار از شادی شده بودم و دلم میخواست جوابش رو بشنوم، تا بلکه بگه عاشق من شده.

″شوخیت گرفته نه؟ بیخیال سونگیون، شما پسرا رفیقای منید آخه کی عاشق بهترین رفیقش میشه؟″ بعد خندید و پس گردنی‌ای بهم زد. ولی خب... اون لحظه قلبم هزاران تیکه شد. کاخ رویاهام روی سرم ویران شد و احساس میکردم دیگه دلم نمیخواد به زندگی کردن ادامه بدم. امیدم به بدست آوردن ییبو یکباره نیست و نابود شد.

با لبهایی که سعی داشتم لرزششون رو پنهان کنم پرسیدم ″پس.. اون کیه؟ ما میشناسیمش؟″ اینو ازش پرسیدم تا اجازه بدم همون یک تیکه‌ی باقی مونده‌ از قلبم رو بشکنه. دلم نمیخواست اسمی که میخواد بگه رو بشنوم ولی مگه انتخاب دیگه‌ای هم داشتم؟ من بهترین دوستش بودم.

″اگه بگم کیه باورتون نمیشه″ مکث کرد، خدارو شکر کردم که سکوت کرده اما سکوتش زیاد طولانی‌ نشد و ادامه داد ″عاشق برادر زنم شدم، این دیوونگیه مگه نه؟″ این رو گفت و با آشفتگی موهاش رو بهم ریخت. بعد یه جا نشست و بازدم عمیقی انجام داد.

کاش بدونم چرا دوباره از خانواده‌ی شیائو؟ چرا همیشه از اونها انتخاب میکنه؟ اول دخترشون، حالا هم برادر همون دختر؟ چه چیزی خاندان مسخره‌ی شیائو رو اینقدر خاص میکرد؟ اصلا این پسره کیه؟ به اندازه‌ی من خوشگل هست؟ توی اون چی دیده که توی من ندیده؟ این خانواده رسما گند زدن به خوشحالی من و منم‌ هیچ غلطی نمیتونم بکنم.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now