"چپتر بیستم"

165 39 13
                                    


جان بعد از اینکه تمام دردی که بخاطر از دست دادن خواهرش میکشید رو خالی کرد با چشمانی که هنوز از نم اشک میدرخشیدن از جاش بلند شد. امروز بالاخره متوجه شده بود چقدر دلش برای خواهرش تنگ شده و هیچ وقت به خواهرش اعتراف نکرده بود دلتنگشه. از خواهرش بدش میومد که همیشه تو مرکز همه توجهات بود و همیشه اون فرد مورد علاقه پدر و مادرش بود و بهترین چیزها مال اون بود. منکر این نمیشد که همیشه بهش حسودی میکرد و همین حس اونو ازار میداد در حدی که وقتی خبر مرگش رسید اونقدری احساس ناراحتی و فقدان نکرد. فکر میکرد بدون وجود خواهرش اون مانع رسیدن عشق پدر و مادرش بهش برداشته شده ولی بعد از اینکه مسئولیت مرگ خواهرش به گردنش افتاد فهمید تو اشتباه محض بوده. جدیا اون حتی موقع مرگش هم تو مرکز توجه بود و والدینش هنوز ازش دست نکشیده بودن و بجاش همچنان جان و احساساتش رو نادیده میگرفتن. نمیتونستن مرگ دخترشونو باور کنن و براستی چقدر انسان وقتی برای باور نکردن چیزی روی دلایل مسخره پافشاری میکنه توجیه کننده میشه. جان قول شرف میداد که پدر و مادرش ترجیه میدادن اون مرده باشه تا یدونه دختر عزیزشون. خانوادش هیچ چیز اون رو به رسمیت نمیشناخت، نه احساستش نه انتخاباش و نه وجودیتش رو. نکنه اونا فکر میکردن از فرزند همچین خانواده سخت گیری بودن نهایت لذت رو داشت میبرد؟ تاحالا به ذهنشون نرسیده چقدر کارهاشون ، حرفاشون و جنگ و دعواهاشون به روح و جسم بچشون اسیب زده؟ اصلا تاحالا اونو بچه خودشونو میدونستن یا اونو به چشم یه بچه خوشگل نفرت انگیز میدیدن؟ جان میخواست اونا رو راضی نگه داره، برای همین هرکاری ازش میخواستن انجام میداد تا شبیه کسایی بشه که خانواده‌اش بهشون احترام میذارن و به اونا افتخار میکنن ولی اخرش چیشد ؟ براشون تبدیل به یه فرد نامرئی شد. بارها و بارها سخت کار کرد، زمان زیادی رو صرف کرد تا اونا ببینن چقدر دوستشون داره اما اخرش اونا دختر دردونشونو رو دیدن. حتی زمانی که خواهرش متاهل شد و برای خانواده و عشقش خودشو صرف میکرد باز هم محبت و توجه خانواده‌اش رو دارا نبود.

هرباری که اونو به عنوان یه بچه تند خو خطاب میکرد اسیب جدی ای به روحش وارد میشد، فردی که هیچ وقت تو خونه نیازی به وجودش نبود برای هیمن تصمیم گرفتن کلا اونو یه فرد بی مسئولیت پذیر بدونن.(م: همون وجودشو ایگنور کنن) خانواده اش هیچی هیچی در موردش نمیدونستن حتی نمرات و سرگرمی هاشو . بکل انگار برای این خونه و اهالی اش وجود خارجی نداشت و اونو از خونه بیورن کرده بودن و این اصلا براش خوشایند و جالب نبود.(م: خوب حقیقتا از اولش دلم برای جان میسوخت و حالا متوجه ریشه رفتاراش شدم و خب الهی بچه بگردمت)

انگار همین که اونو بفرستن امریکا تا درس بخونه بس نبود، فقط هم بخاطر اینکه نمیخواستن مردم بدونن یه پسر ناخلف دارن.نمیخواستن مردم بدونن همچین پسر ساز مخالف زن و ناجوری دارن، همین فرد یه لا قبایی که بهش تبدیل شده بود.گناهش چی بود؟این سوالی بود که جان هیچ جوابی براش نداشت. نکنه اونا فکر میکردن از بودن تو همچین خانواده ای خوشحاله یا احساس افتخار میکنه؟جدی اونا فکر میکردن میشینه خدارو بخاطر پدر و مادری که همش بهش بدبختی دادن و مدام به فکر ابرو خودشونن و میخوان با هر راهی که شده ظاهر خودشونو حفظ بکنن شکر میکنه؟ لعنت بهشون جدی خرفتن اگه اینجوری فکر میکنن باید دوباره از اول فکر بکنن. حس میکرد خدا اونو بخاطر دادن همچین خانواده ای بهش گول زده و اونو تو همچین بدبختی انداخته.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now