پارت34

2.1K 439 176
                                    

بالاخره تعلل و کنار گذاشت و سمت اتاق دونسنگش راه افتاد .نمیدونست چه اتفاقی بین اون سه نفر افتاده که جیمین عزیزش با چشمای گریون و وضعیت وخیمش به خونشون پناه آورده بود و قصد بیرون اومدن از حصاری که دور خودش کشیده بود نداشت اما امروز باید باهاش حرف میزد تا سر از مشکلی که امگای کوچیکتر باهاش دست و پنجه نرم میکرد در بیاره
÷جیمینا عزیزم میتونم بیام تو؟
سکوت کوتاهش به استرسی که قلبش و احاطه کرده بود خَنج مینداخت اما این حس بد خیلی طول نکشید وقتی صدای آروم و گرفته پسر کوچیکترو شنید
+بیا تو هیونگ
بعد باز کردن در همراه سینی توی دستش نزدیک دونسنگ کوچولوش شد و کنارش نشست
÷نمیخوای به هیونگ بگی چیشده؟دو روزه لب به غذا نزدی
سرش و از روی بالش بلند کرد و نیم نگاهی به هیونگش انداخت‌.نمیخواست با وضعیتی که جین داشت بیشتر از این اذیتش کنه چون اون بالاخره بعد پشت سر گذاشتن سال های طولانی باردار شده بود و دوست نداشت به هیچ وجه درگیر مسائل پر دردسر خودش و جفتاش بشه
+چیزی نیست هیونگ...من...من خوبم
÷اگه نمیتونی به من بگی اشکالی نداره حداقل با نامجون راجبش صحبت کن ! اونم به اندازه من نگرانته
+ب...باشه بهش میگم ...ولی ‌...لطفا نگران من نباش
÷این چه حرفیه تو همیشه اولویت منی موچی
لبخند محوی زد و زیر لب تشکری کرد که همون لحظه جین با یاد آوری موضوعی گفت
÷میخوای راجب ...جیهیون چیکار کنی؟
دستی به موهای بهم ریختش کشید و مضطرب به هیونگش نگاه کرد
+نمیدونم ‌...اون احتمالا میاد اینجا
÷نمیخوای بهش یه فرصت دیگه بدی تا اشتباهش وجبران کنه؟جیمینا اون خیلی دوست داره تو این مدت که نبودی انگار‌...دیوونه شده بود
آهی کشید و با کلافگی گفت
+راجبش فکر میکنم اما فعلا نمیخوام ببینمش
÷باشه هر طور راحتی ،من تنهات میزارم پس یادت نره غذات و بخوری
سری به معنای تفهیم تکون داد ،همین که هیونگش از اتاق بیرون رفت سمت گوشیش خیز برداشت و روشنش کرد. باید از حال آلفا مطلع میشد وگرنه از بی خبری جون میداد
نگاهی به صفحه تلفنش انداخت ،دیدن تماس های زیادی که از طرف یونگ و جونگ کوک بود باعث میشد نفس کشیدن براش سخت بشه!لعنتی نکنه آلفاش‌...

+فاک این فکرای مزخرف و بریز دور اون...اون چیزیش نشده
توی دلش پوزخندی به دلگرمی نا امیدانش زد و خودش و برای بار هزارم سرزنش کرد
اگه به حرفشون گوش میداد و شتاب زده عمل نمیکرد شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد!

با بلند شدن صدای گوشی وحشت زده نگاهش و به اون داد
+ی...یونگ؟ح...حالا چیکار کنم؟
فرار کردن از مشکلات و پشت سر گذاشتنشون دیگه کافی بود.اینبار باید شهامت بیشتری به خرج میداد و با اشتباهی که مرتکب شده بود روبه رو میشد
به آرومی دکمه سبز رنگ و لمس کرد که همون لحظه صدای پسرکش و شنید
*جیمین معلومه کجایی؟؟دو روزه نیومدی خونه ...نه از تو خبری هست نه از تهیونگ این جونگ کوکم که هیچی بهم نمیگه باز چی بینتون گذشته که من ازش بی خبرم؟
دستش و روی قلب ترسیدش گذاشت و بهت زده پرسید
+یعنی...یعنی چی که تهیونگ نیومده خونه؟
*اوه بالاخره حرف زدی ...واقعا فک کردم یه بلایی سرت اومده
+جواب من و بده یونگ!!
*نمیدونم از وقتی تو غیبت زد تهیونگم نیومده خونه شاید داره دنبالت میگرده ولی جونگ کوک این روزا خیلی عصبانیه اونقدر که میترسم تو چشماش نگاه کنم ...راستش اون حتی بزور باهام حرف میزنه

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now