سونگیون کنارش نشست و لبخند زد ″نگران نباش، همین الانش دارم میبینم بخاطر حضور من داره خودشو تغییر میده. بهت قول میدم کاری کنم که هم به بچههای خواهرش اهمیت بده هم عاشق تو بشه. فقط، بذار آروم آروم پیش بره″ سونگیون اینو گفت و روی تخت دراز کشید. وقتی به ییبو نگاه میکرد پوزخند مرموزش همچنان روی لبش بود. ییبو هم متقابل بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
چهرهش تغییر کرد وقتی دید مایع قرمز رنگی از دست باندپیچی شدهی سونگیون بیرون میزنه. با مشکوکی ابرویی بالا پروند و پرسید ″این چیه؟ به خودت صدمه زدی بعد چیزی دربارش نگفتی؟ قصد داری توی خونهی من بمیری و منو دستگیر کنن؟ نمیتونی تو خونهی من بمیری. نمیخوام جسد یکی دیگه رو دفن کنم!″
سونگیون خندید و به ییبو نگاه کرد ″به لطف جنابعالی این فقط یه بریدگیه″ سونگیون درحالی که باند سفید رو از دور بریدگی دستش باز میکرد پوزخند زد. ییبو با نگاه گیج و گنگی بهش نگاه میکرد که باعث شد سونگیون لبخند بزنه و با بیتفاوتی دستش رو تکون بده ″بیخیال بابا نمیخواد اونجوری نگاهم کنی. وقتی داشتم میومدم اینجا، زدم دستمو داغون کردم. اونجور که تو بهم زنگ زدی فکر کردم یکی داره میمیره. باید خیلی سریع خودمو میرسوندم. وگرنه اگه یک درصد میدونستم بخاطر این مسئله باهام تماس گرفتی اینقدر عجله نمیکردم″ سونگیون این رو گفت و ییبو چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
ییبو از جا بلند شد تا جعبهی کمکهای اولیه رو بیاره ″واقعا چرا اینقدر آزار دهندهای؟ باید زودتر میگفتی. لعنتی، بریدگی خونریزی داره″رفت و دوستش رو تنها گذاشت.
وقتی برگشت بقیهی باندپیچی رو باز کرد. زخمی که باز بود رو خوب تمیز کرد و موقع انجام کارش، سونگیون از درد شروع به ناله کردن کرد.
------------
بعد از اینکه جان بچه رو گرفت حسابی ازش مراقبت کرد و حموم بردش. بنظر میرسید اون فسقلی از تمام کارهایی که جان براش انجام میده رضایت کامل داشت. حتی وقتی توی صورتش آب پاشید، خندید، و تمام وقت مشغول نگاه کردن و بخاطر سپردن چهرهی جان بود. حس کردنِ رایحهی پدرانهش برای لیلی کافی بود. اگه میتونست حرف بزنه حتما با صدای بلند میگفت که چقدر خوش شانسه که پدر زیبا و جذابی مثل جان داره. مثل یک شاهکار هنری بود. هربار که جان بهش لبخند میزد یا براش شلکلک درمیاورد، لیلی شروع به خندیدن میکرد.
جان بهش غذا داد و بالاخره تونست بخوابونش تا به آشپزخونه بره و به خدمتکارها توی حاضر کردن شام کمک کنه. وقتش بود که همسر و پدر خوبی باشه. میخواست موقعی که غذای پسر و همسرش آماده میشه اونجا باشه. وقتی از مرتب سرو شدن غذا مطمئن شد، رفت تا آیوان رو بیدار کنه.
همون لحظه که دستش آیوان رو لمس کرد، از جاش پرید. سریع برگشت تا ببینه کی بهش دست زده و از خواب خوش بیدارش کرده. با تمسخر خندید و شدیدا دستش رو پس زد ″ازم دور شو! بالاخره برگشتی تا تکلیفامو کمکم بنویسی؟ یا باز میخوای بری بیرون؟″ با اخم به جان نگاه کرد. جان سرش کمی پایینتر افتاده بود و به دستش نگاه کرد که چطور پس زده شد. انگار که یه بیماری لاعلاج مسری یا همچین چیزی داشت که آیوان اینجوری باهاش رفتار کرد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
My Sister's Husband
Romantizmژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...
"چپتر سی و پنجم"
En başından başla