"چپتر سی و چهارم"

Start from the beginning
                                    

جان با این افکار لبخندی زد اما ناگهان با شنیدن گریه‌‌ی بچه‌ش از جا پرید. به سرعت از اتاقش بیرون رفت و همون موقع متوجه شد که سونگیون سمت اتاق بچه میره. وقتی این صحنه رو دید دنبالش دوید. سونگیون توی اتاق بچه چه غلطی میخواست بکنه؟

اخم غلیظی روی چهره‌ی جان شکل گرفته بود؛ به حدی عصبانی شده بود که قدرت کشتن و دفن کردن سونگیون رو داشت. با عجله دنبالش رفت.

وقتی به اتاق رسید متوجه شد سونگیون بچه‌ی گریون رو توی بغلش گرفته و طوری اون رو برداشته بود که دست جان بهش نرسه ″کدوم بخشِ این بچه‌ها مال منن رو متوجه نشدی؟ الانم گمشو بیرون و بچمو بده به من هرزه‌ی رواعصاب!″ جان درحالی که دندون قروچه میکرد به سونگیون توپید. سعی کرد صداش رو پایین نگه داره تا هم بچه بخاطر صدای بلند بیشتر به گریه نیفته، هم آیوان از خواب بیدار نشه. احساس دلسوزی پدرانه‌اش برای بچه‌ها روشن شده بود؛ همون احساسی که باعث میشد از بچه‌ها در برابر هر کسی محافظت کنه. مخصوصا در برابر افرادی مثل سونگیون.

″اگه یادت باشه منم بهت گفتم که: از همون موقعی اون منو انتخاب کرد و منو به خونه‌ش آورد، بچه‌هاش مال من شدن. این بچه‌ مال منه و منم بهت نمیدمش″ سونگیون در حالی که بچه توی بغلش بود از جان دور شد. باعث شد رگ پیشونی جان عملاً بیرون بزنه. با عصبانیت نفس‌های سنگین از بینی کشید.

″توئه فتنه غلط میکنی سر این قضیه با من بحث میکنی! بچه رو بده من، همین الان!″ جان به شدت عصبانی شده بود. سونگیون با بچه توی بغلش از جان دور شد و جان هم دنبالش رفت ″من تورو با دستای خودم به قتل میرسونم! میکشمت!″ همونجور که دنبال سونگیون میرفت خونش از حرص و عصبانیت میجوشید.

وسط کشمکش‌‌ و دعوا بودن که یکهو وانگ‌ ییبو رو دیدن که از اتاق بیرون اومد. سونگیون به محض دیدن ییبو‌ شروع کرد به اشک تمساح ریختن ″عشقم، این میخواد بچه رو ازم بگیره! مگه نگفتی به تو و بچه‌هات اهمیت نمیده؟ پس چرا الان بهم حمله میکنه؟ میخوام از بچه مراقبت کنم ولی این نمیذاره! قبل از اینکه دستش‌ به من و بچمون بخوره جلوشو بگیر!″

″دروغگوی‌ سگ! این خزعبلات رو از کجات درآوردی؟ من به بچه‌هام اهمیت میدم و اونا مال منن! هی، میشه به این خونه‌خراب‌کن عوضی بگی بچمو‌ بده بهم؟ داره گریه میکنه و منو‌ میخواد، میخواد منی که سرپناهشم بغلش کنم! نذار این پتیاره شستشو مغزیت بده. البته که شماها برام‌ مهمید، خواهش میکنم، بهش بگو بچمو بده بهم″ جان با مظلوم‌ نمایی و نگاه‌ معصومانه تلاش کرد خودش رو جلوی ییبو بی‌گناه جلوه‌ بده؛ بلکه حق رو بهش بده. ولی وقتی نوع نگاه ییبو‌ رو دید خفه شد و به سمت دیگه‌ای نگاه کرد.

″بچه‌ت؟ جان، تو هیچ‌وقت به ما اهمیت ندادی، تنها چیزی که همیشه ازت شنیدم اینا بود که: ′من میخوام از این خونه برم.. میخوام پیش برایتم باشم.. من آقای وانگ رو دوست ندارم.. آقای وانگ منو آزاد کن برم..′ و کلی حرف دیگه. حالا اومدی میگی میخوای بهمون توجه کنی؟″

My Sister's Husband Where stories live. Discover now