"چپتر سی و سوم"

Comincia dall'inizio
                                    

درست لحظه‌ای که جان حاضر شد تا به سونگیون حمله کنه خانم شیائو خودش رو وسط انداخت و به جان سیلی محکمی زد.



زمان حال*

″پسره‌ی ابله! نگاه کن خودتو! باورم نمیشه اینقدر بی‌مصرف بودی که دامادم رفته یه معشوقه آورده تا براش همون همسری باشه که تو هیچ‌وقت نبودی! بهت تبریک میگم موفق شدی زندگیتو خراب کنی. طلاق میخوای دیگه درسته؟ این ازدواج رو نمیخوای؟ باشه پس تورو به هرچی که میخوای میرسونم! قراره طلاق بگیری!″ خانم شیائو مجبور شد که این حرفها رو‌ بزنه.

″من طلاق نمیگیرم! اگه این هرزه فکر کرده من کنار میکشم سخت در اشتباهه″ جان به سمت مادرش برگشت و مخاطب قرارش داد ″خودت منو به زور وارد این ازدواج کردی، حالا که دیدی واسه خودش یه عروسک جنسی پیدا کرده میگی ازش طلاق بگیرم؟ خب راستش من قرار نیست جایی برم! همینجا میمونم! اگه کسی باید بره اونه نه من!″ جان اینا رو گفت و با عجله به سمت اتاقش حرکت کرد.

خانم شیائو‌ چرخید و به اون سه نفر نگاه کرد ″واو کار کرد! پسرم میخواد پای این ازدواج وایسه. مطمئنم فکرشم نمیکرد یه روزی به این درخواست طلاق جواب منفی بده. واقعا عاشق این ایده شدم″ این رو گفت و دنبال جان راه افتاد و شروع به بحث کرد ″جان تو باید بری! زود وسایلتو جمع کن باید با من بیای! مگه همیشه همینو نمیخواستی؟ که با اون لندهور باشی؟″ همینجور که پشت سر جان میرفت اینارو گفت.

″سونگیون ضایع بازی درنیار!″ ییبو سری تکون داد درحالی که به دوستش نگاه میکرد که داره بخاطر موفقیتی که بدست آورده نیشخند میزنه ″بهم اعتماد کن ییبو، این پسره قراره نیست از کنار من جم بخوره!″ سونگیون لبخند زد.

″بیا وسایلتو ببریم توی اتاق من، فقط امیدوارم به گریه ننداخته باشیش. باید بچه‌هامو ببینم. وین وسایلشو تا اتاق من ببر″ ییبو همینطور که به طبقه‌ی بالا میرفت تا سری به بچه‌هاش بزنه دستوراتش رو صادر میکرد.

″این‌ خونه با حضور تو قراره خیلی جالب بشه سونگ-گه. واقعا خوشحالم جان قراره برایت رو برای من ول کنه″ تا الان اتفاقات زیادی افتاده بود و بنظر میرسید این یکی به نفع وین پیش میرفت و وین کاملا از این بابت خوشحال بود.

سونگیون با کنجکاوی پرسید ″من‌ یه چیزو نمیفهمم، این یارو برایت چی داره که شما دوتا سرش رقابت میکنین؟ چرا سر همچین آدمی جنگ‌ دارین؟″

بعد به صورت وین نگاه کرد که بعد از شنیدن این سوال رنگ‌ عوض کرد و قرمز شد‌.

″اون خیلی جذابه، هر چیزی درباره‌ی اون عالیه. مرد رویایی منه. حالا جان اون رو از من دزدیده! توجه و قلب و همه چیز برایت رو گرفته و نمیذارم این قضیه کش پیدا کنه! اون فقط و فقط مال منه. میدونم اون الان ازم متنفره، ولی یه حسی درونم میگه که عاشقمه. تا وقتی دوستم داره من تلاش میکنم اونو مال خودم کنم و برام مهم نیست چقدر بی‌مسئولیته″ وین بعد از گفتن این حرفها پلک زد و سعی کرد اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده رو محو کنه.

My Sister's Husband Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora