تهیونگ خوشبختترین امگای دنیاست.
احتمالاً با خوندن این جمله تصورتون از زندگی تهیونگ، یه زندگی اشرافی توی یه خانوادهٔ پولدار بههمراه والدینیه که به همهٔ خواستههاش پاسخ مثبت میدن و دوستش دارن.
اما... اصلاً هم اینطور نیست.
وقتی تهیونگ تازه بهدنیا اومده بود، مادرش اون و پدرش رو ترک کرد؛ چون یه امگای نر رو نحس میدونست و همچنین وضع مالی پدرش هم به هیچ عنوان دندونگیر نبود.
اون مرد میانسال فقط یه مغازهٔ کوچیک تعمیر وسایل برقی داشت؛ اما با این وجود طی بیست وذیک سال زندگی تهیونگ، تمام تلاشش رو کرده بود که آب توی دل تکپسر عزیز و دوستداشتنیش تکون نخوره و زندگی خوبی براش بسازه.
تهیونگ آخرین مدل گوشی سامسونگ یا یه بنز که مدام به درودیوار بکوبدش و نگران پول تعمیرش نباشه، نداشت؛ اما پدرش رو داشت. بهترین آلفایی که توی زندگیش میشناخت.
امگای بیست و یک ساله هر شب برای شام پاستا یا استیک توی گرونترین رستوران سئول نمیخورد؛ اما کیمچی و دامپلینگهای پدرش رو به هر غذای گرونی ترجیح میداد.
بهخاطر همین بود که هر روز جلوی آینهٔ قدی و قدیمیِ اتاقش میایستاد و با لبخند تکرار میکرد:« من خوشبختترین امگای دنیام.»
البته... همهٔ ما توی زندگیمون بدبختیهایی داریم که باعث میشن بفهمیم اونقدرها هم خوشبخت نیستیم و بدبختیِ زندگی تهیونگ، درست از اون روز بود؛ همون روزی که خیلی دوستداشتنی شروع شد و آسمون توی صافترین حالت خودش قرار داشت. روزی که امگای بیست و یک ساله با آرامش درحال خوردن دسر مورد علاقهاش -پودینگ- بود و هرگز فکر نمیکرد که تبدیل به آخرین پودینگ زندگیش بشه!
درواقع میشه این جملهٔ کلیشهای رو گفت که...
«همهچیز از اون پودینگ شروع شد!»
*
میتونست صدای لرزش موبایلش که نشون از زنگ خوردنش میداد رو بشنوه.
همزمان که پیشبند مخصوص کارش رو درمیآورد، تماس رو وصل کرد و گوشی رو بین کتف و گوشش نگه داشت.
«بله آپا؟»
«تهیونگا، کارت تموم شد عزیزم؟»
لبخند ناخودآگاهی روی لبهای امگای جوان نشست و درحالی که پیشبندش رو تا میزد، پاسخ داد:
«آره، یهکم دیگه حرکت میکنم بهسمت خونه.»
شاید با توصیفاتی که تهیونگ از زندگی شیرینش میکنه، این تصور توی ذهنها بهوجود بیاد که همیشه توی خونه نشسته و پادشاهی میکنه؛ اما نه!
YOU ARE READING
Pudding (Kookv)
Fanfiction➳ Pudding تمامشده. ✔️ بهطور ناگهانی همهچیز توی زندگی تهیونگ عوض میشه؛ وقتی که در عوض بدهیهای پدرش، میدزدنش و مجبور میشه چیزهایی رو تجربه کنه که هیچوقت حتی خوابشون رو هم نمیدید! «این داستان کلیشهایه؛ اما درعینحال بهدور از کلیشهست.» کاپل:...