⸙Hellish Boyfriend⸙

Start from the beginning
                                    

هم‌خونه‌بودن با چانیول و زندگی‌کردن باهاش دقیقا همون رویایی بود که از زمانی که شونزده ساله بود داشت و حالا که کنارِ هم بودن، آرامش غیرقابل‌وصفی رو حس می‌کرد.

بوک‌مارکش رو بین صفحه‌ی کتابی که داشت می‌خوند قرار داد و بعد از اینکه کش‌وقوسی به کمر خشک‌شده‌اش داد، از پشت میزش بلند شد و نگاهی به سالن انداخت. دوست‌پسرش بدون توجه به اینکه تایم کاری تموم شده و باید به خونه‌اشون برگردن هنوز هم سرش توی کتاباش بود و بهش توجه نمی‌کرد.

می‌دونست که این آزمون چقدر برای دوست‌پسرش اهمیت داره اما اون به چه حقی تمام روز نادیده‌ش گرفته بود و حتی یه پیام خشک‌وخالی هم بهش نداده بود؟

یکی از دست‌هاش رو توی جیب شلوار جین گشادش برد و با قدم‌های آرومش به سمت میزی که چانیول پشتش نشسته بود رفت. چند ثانیه‌ای پشت سرش ایستاد تا شاید سایه‌اش و یا سنگینی نگاهش باعث شه چانیول متوجهش شه و به سمتش برگرده و اما انگار محتویات اون کتاب قطور جلوش جذاب‌تر از هر چیز دیگه‌ای بودن.

با اخم‌هایی درهم‌رفته دستش رو روی صفحه‌ای که چانیول مشغول خوندنش بود گذاشت و بعد از بستن کتاب، تمام وسایل روی میز رو همراه کتاب به گوشه‌ی میز انتقال داد و به افتادنشون توجهی نکرد. بدون اینکه ذره‌ای از جدیت اخمی که روی صورتش شکل گرفته بود کم بشه، پاهاش رو دو طرف صندلی مرد روبروش قرار داد و روی پاش نشست. چشم‌های دوست‌پسر عزیزش از پشت اون عینک طبی حالا حتی درشت‌تر به نظر می‌رسیدن و دلِ بکهیون برای چهره‌ی مبهوتِ بامزه‌اش ضعف رفت. بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و لب‌های باریکش به لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ی چانیول رسوند و مشغول بوسیدنش شد.

دست‌هاش با ملایمت صورت زبرش رو قاب گرفتن و بدنش رو کمی جلو کشید تا راحت‌تر بتونه به چانیول تسلط داشته باشه. چانیول همیشه به صورتش می‌رسید و شیو می‌کرد اما با این حال زبربودن پوست صورتش هم براش خاص و دوست‌داشتنی بود.

چانیول بعد از چند ثانیه با تأخیر جواب بوسه‌هاش رو داد. در واقع به‌قدری خسته و پر از استرس بود که برای تجزیه‌وتحلیل‌کردن رفتار بکهیون چند دقیقه‌ای زمان صرف‌ کرده بود. لب‌هاش رو روی لب‌های باریک و خوش‌مزه‌ی دوست‌پسرش حرکت داد و دست‌هاش دور بدن ظریفش حلقه شدن. لبخند بکهیون رو بین بوسه‌شون حس کرد و بیشتر از قبل توی بغلش فشردش. انگار با همین بوسه، خستگی امروزش کاملا محو شده بود و آرامش عجیبی رو حس می‌کرد.

بکهیون بعد از اینکه چندین بار لب‌های مردش رو بین لب‌های خودش پرس کرد و مکید، عقب کشید و با اخمی که هر چند کم‌رنگ اما هنوزم بین ابروهاش بود دستور داد:

- صندلیت رو بده عقب.
بکهیون درحالی‌که دست‌به‌سینه کنار صندلیش ایستاده بود خیره نگاهش می‌کرد و چانیول با وجود اینکه دلش می‌خواست دوباره پسر زیبای کنارش رو تا زمانی که نفس هر دوشون بند بیاد ببوسه، به حرفش گوش داد و صندلی رو با صدای ناهنجاری به عقب فرستاد.

Chanbaek Oneshots❃Where stories live. Discover now