"چپتربیست‌وهفتم"

Start from the beginning
                                    

"روز بخیر پاپا! "

با لحن کنایه آمیزی گفت:" من برگشتم و گشنمه پاپا".

ژان از صدای یهویی آیوان ترسید و نزدیک بود بچه رو بندازه، قلبش تند میزد. متوجه لحن کنایه آمیزش شد و رو به آیوان کرد و با پوزخندی بهش نگاه کرد: "آخه اینطوری میان تو اتاق؟ چه بلایی سرت اومده؟ "در زدن" رو بلد نیستی؟ اگر این‌ بچه از دستم می‌افتاد و پدر و مادرم فکر می‌کردن که من کشتمش چی میشه؟ تو اون مدرسه‌ای که درس می‌خونی، این چیزا رو یادت ندادن؟

آیوان که صداش مثل پدرش سرد بود، با تمسخر گفت: "مگه دنبال فرصتی نیستی که اون رو بکشی؟من که دیدم داشتی زیر لب فحش می‌دادی و غر می‌زدی." اون واقعیت رو به ژان گفت.

ژان با عصبانیت بچه رو روی تخت گذاشت و به سمتش رفت و گوشش رو پیچوند و در رو بست تا خدمتکارها نبیننش.

"اگه من بخوام کسی رو بکشم مادرمه یا حتی تو کوچولوی بی‌ادب! من اون رو می‌کشم که منو تو این مخمصه قرار داده و تو رو هم به خاطر اینکه جرات بی‌ادبی کردن با منو داشتی! من همه چیز رو فقط برا این‌ سه سال لعنتی تحمل می‌کنم. دفعه بعد اینطور باهام حرف بزنی، بلایی سرت میارم مرغان هوا به حالت گریه کنن."

ژان گوشش رو ول کرد، آیوان از گوش دردش نالید و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.

ژان: "تو این سه سال احمقانه بهت یاد میدم که چطور به بزرگترهات احترام بذاری! چطور به پاپات احترام بذاری دیوونه کوچولو"

آیوان در حالی که بهش خیره شده بود اشک هاش رو پاک کرد و گفت: " من مامانمو میخوام! من مامانمو میخوام نه تو! ازت متنفرم! خیلی ازت متنفرم! برو بهشت ​​و اونجا بمون، بذار مامانم برگرده پیشمون! خیلی ازت متنفرم! " و از اتاق بیرون دوید و به سمت اتاقش رفت.

ژان چشماش رو گرد کرد و از رفتار آیوان شوکه شد."این بد اخلاقو ببینا! من سعی می‌کنم با همتون خوب باشم ولی شماها زندگیم رو تبدیل به جهنم می‌کنین! فقط سه سال! سه سال لعنتی و من از دستتون آزاد میشم. این وین لعنتی! مگه اون نباید اینجا باشه تا بهم کمک کنه؟ لعنتی کجا رفت! فقط امیدوارم جایی نباشه که من فکر می‌کنم! ممنون مادر که زندگیم رو کامل خراب کردی!خیلی ممنون لعنتی!"

ژان مدام غر میزد و فحش می‌داد.  اون احساس می‌کنه که برایت ازش دوری می‌کنه، به این فکر کرد اگر دیگه نتونه بخاطر لیلی ازین خونه بیرون بره چیکار کنه؟ فاک این دیگه واقعا واسش زیادیه اونم واسه خودش برنامه هایی داره.

آیوان غذا خوردنش رو تموم کرد دیگه چه‌کاری می‌تونه انجام بده،نباید بذاره بچه‌ها مانعش بشن وگرنه به سیم آخر می‌زنه!

ازین طرف وین با خوشحالی از خونه بیرون زد، حداقل برایت به جای ژان به اون زنگ زده. اون همیشه دنبال این مرد می‌رفت و همه کاری می‌کرد تا به اون نزدیک بشه و حتی سوراخ باکره‌اش رو فقط برای بودن با اون قربانی کرد.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now