کار ربطی به زندگی شخصی رئیسش نداره، شونه هاش رو بالا انداخت و نفسش رو بیرون داد و به کارش مشغول شد.
ییبو از شرکت بیرون اومد و با رانندهاش به سمت خونه رفت و به بدبختیای زندگیش فکر کرد. واقعا چی به سرش اومده بود که با کسی زندگی کنه که اهمیتی بهش نمیده؟ دیگه چیکار میتونست بکنه؟ تا کی میتونه اینطوری ادامه بده؟ ییبو فقط امیدوار بود از اینکه دستورات مادرشوهرش رو انجام داده، دچار اشتباه فاجعه بار زندگیش نشده باشه!
وقتی به خونه رسید، صداهایی از داخل عمارتش شنید. اول فکر کرد از همسایههای دیگهاس اما نزدیکتر که شد دید از خونه خودشه، سرش از شنیدن اون همه دادوهوار درد گرفت. بچهش با صدای بلند گریه میکرد، با خودش فکر کرد پس خدمتکارا دارن چیکار میکنن چون انتظار نداشت کسی تو خونه باشه، اما اون صداها براش خیلی آشنا بود. یکی از صداها متعلق به برادرش و صدای دیگه متعلق به کسیه که اون رو توی این شرایط قرار داده، یعنی همسرش.
مشکل این دوتا چیه؟ واسه چی سر هم داد میزنن؟ و تعجب کرد که دارن در مورد چی بحث میکنن.
وقتی داخل شد پا تند کرد و از پله ها بالا رفت چون متوجه شد اونا دارن دعوا میکنن.
ییبو دید که همسر و برادرش سر همون مردی که میخواست ترورش کنه با هم دعوا میکنن و غم عمیقی وجودش رو در بر گرفت، چرا که اونا بدون توجه به گریه بچه به همدیگه میتوپیدن. دیوونه شدن؟
ییبو نمیتونست چیزی که جلو چشماش داشت اتفاق میافتاد رو باور کنه.
دید که بادیگاردهاش دارن جداشون میکنن و اونا باز تلاش میکردن از دست بادیگاردها آزاد بشن تا دوباره بهم حمله کنن، لبهاشون پاره شده بود و خون میچکید و صورتشون قرمز شده بود. میخواست بی سر و صدا بره دنبال پروندهای که واسش به خونه اومده بود اما نتونست سروصدا و فحشایی که بههمدیگه میدادن خیلی زیادی بود.با چشمهای به خون نشسته و دست مشت شدهاش داد زد:
"شما دوتا چیکار میکنین!؟ جلو دخترم دعوا میکنین؟ دیوونه شدین!؟"
ییبو اومد داخل اتاق و به خدمتکارها و بادیگاردها اخم کرد، اونام سریع لیلیِ گریون رو برداشتن و فلنگو بستن.
برگشت به برادر و همسرش که در حال اخم کردن و خیره شدن به همدیگه، نفس نفس میزدن نگاه کرد و با نگاهی نفرتانگیز بهشون توپید و گفت: "چی به سرتون اومده؟ جلو خدمتکارا و بادیگاردا دعوا میکنین؟ عقل تو سرتون نیست؟ خجالت نمیکشین؟"
وین گفت: "اینو از همسرت بپرس؟ چطور میتونه بیاد خونه و نسبت به بچهای که گریه میکرد بی اعتنا باشه و وقتی میخواستم بهش گوشزد کنم به خودش جرات داد و بهم حمله کرد!"
![](https://img.wattpad.com/cover/297936548-288-k895734.jpg)
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...
"چپتربیستوششم"
Start from the beginning