"چپتر بیست‌وچهارم"

Começar do início
                                    

وای اگه این‌دوتا بچه دار میشدن ، اوه خدای من حتی تصورش هم عذاب اره . دقیقا میخواستن چه کوفتی به اون بچه زبون بسته یاد بدن؟ چجوری بعدش میخوان هر غلطی دلشون میخواد بکنن و هرجا عشقشون کشید بریزن روهم؟

سالها بود که داشت تحملشون میکرد و به خودش وعده روزی رو میداد که همه چیز درست میشه و این دوتا از هم خسته میش ولی گویا این اتفاق قرار نبود رخ بده و خانم شیائو هم چاره ای جز دخالت نداشت.

تمام غرورش رو زیر پا گذاشته بود و فقط منتظر یه فرصتی بود تا این دوتا رو از هم جدا کنه و در نهایت یه فرصت عالی پیش روش قرار گرفته بود که اونم مرگ دخترش بود و بعد هم اون سنت خانوادگی عزیزشون که انگار یه شانس نازل شده از اسمان الهی براش بود

(م: شماها هم فکر میکنید این مادر خیلی لجنه اره؟😳)

قسم خورده بود هرکاری در توانش هست رو انجام بده و پسرش رو به عقد دامادش دربیاره و از اون بدرد نخور دورش کنه ولی انگار اون پسره خنگ احمق هنوزم دست بردار نبود.

به داخل اتاق رفتن و خانم شیائو در رو بست و به دامادش که سر به زیر نگاهش میکرد نگاهی انداخت و نزدیکش شد و با صدای ارومی اما با حرص زمزمه کرد

"دقیقا با خودت چه فکری کردی که گذاشتی بره تو اتاق خودش؟بهش فضای بیشتری میدی که برایت بهش نزدیک بشه اره؟"

به عقب چرخید و نفسش رو با حرص بیرون داد

"همینطوریش هم شبا مخفیانه بیرون میره تا با اون پسره بی‌عرضه باشه و اگه به روش بخندیم و بذاریم تو اتاق خودش بمونه ، پاشو بیش از پیش از گلیمش دراز میکنه. اون اصلا شرم و حیا سرش نمیشه که برایت رو برداشته اورده خونت. برای خودت بهتره که از این به بعد 4 چشمی حواست بهش باشه. چجوری اجازه دادی همچین چیزی بیخ گوشت اتفاق بیوفته؟ فکر میکردم بیشتر از اینا باهوش باشه و یه چیزدیگه.

تو پسرمو دوست داری؟"

ییبو با شنیدن این حرف چشماش از ترس گشاد شد. خانم شیائو با دیدن ری اکشنش اهی کشید و نگاه عاقل اندسفیهه ای بهش انداخت و گفت:

"اره اره میدونستم ، معلومه که من از همه چی خبر دارم. میدونستم حتی وقتی با دخترم ازدواج کردی چجوری یواشکی همه جا دنبالش بودی. فکر میکردم قراره به دخترم با برادرش خیانت کنی و خیلی زیاد خوشحالم که تونستی جلوی احساساتت رو بگیری و اونا رو مخفی کنی. ازت راضیم که نذاشتی احساساتت جلوی عقل و منطقت رو بگیره تا روزی که دخترم از دنیا رفت بهش خیانت نکردی. دقیقا برای همینه میدونم تو بهترینی برای پسرم ولی اون بزغاله حرف تو گوشش نمیره. من برای بودن جان باهات به هردری میزنم، حتی اگه اون سنت خانوادگی هم نبود بازهم مجبور به ازدواجش باهات میکردم."

My Sister's Husband Onde histórias criam vida. Descubra agora