.2.

120 46 27
                                    

ووت یادتون نره-

_ممنون خانم جئون غذا خیلی خوشمزه بود.. شما خوش طعم ترین غذاهایی که تو عمرم خوردم رو میپزید.
_نوش جونت عسلم.

جونگکوک نمیفهمید دلیل اینکه تهیونگ برای مادرش چاپلوسی میکنه چیه و بد تر از اون نمیدونست چرا مادرش انقدر با اشتیاق جواب حرفای چاپلوسانه ی پسر رو میده و از همه ی اونها بدتر اینکه به چه دلیل کوفتی ای غذای مورد علاقه ی اون رو براش پخته بود؟

انگار حرکات چاپلوسانه ی پسر تمومی نداشتن چون اون بلند شد و تو جمع کردن سفره به مادرش کمک کرد. کاری که جونگکوک هیچوقت برای مادرش انجام نمیداد.. هیچوقت!
مادرش دور از چشم تهیونگ براش چشم غره رفت و بلند شد تا توی جمع کردن ظرف های چینی به پسر کمک کنه..
محض رضای خدا کاش یکی به تهیونگ می گفت حتی نیازی به اینکارها نداره و همین الانشم وسط قلب مادرش یه جای خیلی بزرگ واسه خودش باز کرده

جونگکوک تصمیم گرفت چیزی به روی خودش نیاره و همراه ژانت خواهر کوچیکترش به پذیرایی بره.
خوبه حداقل خواهرش رو داشت که به اندازه ی خودش تنبل و بی مصرف باشه
انگار تهیونگ بیشتر از اون ادامه نداده بود و به مرحله ظرف شستن نرسیده بود چون خیلی زود از اشپزخونه خارج شد و به اون دو نفر پیوست.
ژانت با هیجان سمت تهیونگ رفت.
_اوپااا.. لطفا برامون یکم مینوازی؟لطفاااا..
ژانت حتی کره ای هم نبود!
اون شیطان کوچیک نه چهره ای از کره ای ها داشت، نه زبونشون رو بلد بود و نه حتی پاش رو روی خاک کره گذاشته بود پس به چه دلیل لعنت شده ای تهیونگ رو اوپا صدا میزد؟

تهیونگ به دختر نوجوون پر انرژی لبخند زد و درخواستشو قبول کرد.
ژانت با ذوق و شوق دستش رو کشید و سمت پیانوی گوشه ی سالن برد و اون رو روی صندلی فلزی بدون پشتی نشوند.
اگه تهیونگ هیچوقت به خونه ی اونها نمیومد احتمالا اون پیانو تا ابد بدون حتی یه بار استفاده شدن خاک میخورد
+خب مادمازل.. چی دوست داری بشنوی؟

ژانت از شنیدن کلمه ی مادمازل سرخ شد و اروم گوشه ی لبشو گاز گزفت.. برای همین تهیونگ رو دوست داشت.. چون اون باهاش با احترم رفتار میکرد جوری که انگار اون شاهدخت یا ارباب زاده ست.
_از سمفونی های بتهوون برامون بزن لطفا.

از این بهتر هم میشد؟
جونگکوک همین امروز از ارزوش گفته بود.. که دوست داره مثل بتهوون یک نوازنده ی مشهور و خبره بشه..
و دقیقا همین امروز باید خواهرش از تهیونگ میخواست براش یکی از اهنگ های بتهوون رو بزنه؟
حتی نمیدونست چرا اعصابش به هم ریخته
Bagatelle in a minor fur elise
موسیقی مورد علاقه ی جونگکوک از مجموعه موسیقی های بتهوون..

جایی که جونگکوک نشسته بود پشت به اشپزخونه بود و ندید مادرش از اشپزخونه بیرون اومده و درحالی که دستاش خیسه و به دیوار بغلش تکیه زده داره از موسیقی لذت میبره.
لحظه ی اوج اهنگ بود و ژانت با ریتم سر و بدنش رو تکون داد.
اون بخش.. اون جایی که موسیقی یکهو اوج میگیره و ریتم متفاوتی به خودش میگیره.. قسمت مورد علاقه ژانت بود و همه اینو میدونستن.
همه جا در حدی ساکت بود که جونگکوک لحظه ای فکر کرد شاید پرنده ها و گربه های خیابونی هم ساکت شدن تا به اون نت های گوش نواز گوش بدن!

تهیونگ هنوز میزد و حرکت سریع و هنرمندانه دست هاش باعث تعجب جونگکوک بود.. اینکه چطوری بدون حتی ذره ای لرزش داره کلاویه ها رو فشار میده.. جوری که انگار اون پسری که از لرزش دستاش به زور غذا میخوره، اون نیست!

حرکت دست های پسر کم و کمتر شد تا جایی که اخرین نت نواخته شد و اهنگ به اخر رسید.
_محشر بود ته.. چطور انقدر قشنگ مینوازی؟

صدای پدرش بود که باعث شد سر همه به سمتش برگرده.. کی اومده بود؟
+سلام اقای کیم.. از لطفتون ممنونم.
_بابااااا
ژانت داد زد و بغل پدرش پرید.
و جونگکوک چشم های خوشرنگ پدرش رو که درست مثل چشمای ژانت بودن رو دید که میخندیدن.
_سلام پدر

***

سینی غذاش رو گرفت و سمت میز چهار نفره ای که رز تنهایی روش نشسته بود رفت.
_سلام رز
_هی ته اومدی؟دیر کردی
_اره رفته بودم پروژه ی پروفسور رو بدم به جونگکوک.. انجامش نداده بود
صندلی رو عقب کشید و روش نشست.
غذا مثل اغلب مواقع برنج بود. با قاشقش یکم برنج برداشت سعی کرد بدون ریختنش اون رو سمت دهنش ببره.
غذا خوردن براش راحت نبود و هر قاشق رو به سختی به سمت دهنش میبرد.. شاید یکم اذیت کننده بود ولی دوست عزیزش رز همیشه بخاطر اون با سرعت کمتری غذاش رو میخورد تا تهیونگ به خاطر دیر تموم شدن غذاش خجالت زده نشه.
تهیونگ همیشه ممنون رز بود..

_اون چرا اینطوریه؟مشکلی داره؟
_هیس ساکت یه وقت میشنوه! اختلال داره مگه نمیدونستی؟
با شنیدن حرف های دو دختری که از اونجا رد میشدن لرزش دست هاش بیشتر شد.

هیچوقت شنیدن این حرف ها براش عادی نمیشد.
مردمی که چیزی از اختلالش نمیدونستن و راجع به لرزش دست هاش با هم پچ پچ میکردن و رد میشدن.. اونها رد میشدن و می رفتن و حتی اغلب یادشون میرفت روزی با همچین ادمی مواجه شدن.. ولی تهیونگ تک تک اون جملات رو میشنید و از یاد نمیبرد.
_هرچی هست رو اعصابه
لرزش دست هاش داشت اوج میگرفت؛ تحمل شنیدن این حرف ها براش خیلی سخت بود.. خیلی سخت!
تهیونگ هرچی بیشتر برای کنترل کردنش تلاش میکرد اونها بیشتر میلرزیدن.
نمیتونست کنترلشون کنه نمیتونست!
دست هاش حالا دیگه نمیلرزیدن، اونها واضحا تکون میخوردن.
برنج ها از روی قاشقی که وسط راه مونده بود دونه دونه روی زمین میریختن.
_ته!تهیونگ اروم باش!تهیونگ!

دادی که رز سرش زد به خودش اوردش و البته باعث شد چند نفری سمتشون برگردن و با بی توجهی روشون رو برگردونن.
دست هاش هنوز میلرزید ولی نه به شدت قبل.. درست مثل پس لرزه های یک زلزله ی طوفانی..
_ب.. ببخش.. ید
رز میدونست فقط وقت هایی که به تهیونگ زیاد از حد فشار میاد صداش هم به لرزش میفته؛ برای همین بلند شد و صندلی کناری رو کشید و کنار تهیونگ گذاشت و روش نشست.
سر تهیونگ رو اروم روی شونش گذاشت و شروع کرد به نوازش موهای نرمش..
_اروم باش تهیونگ.. چیزی نیست.. بهشون اهمیت نده

و تهیونگ تمام تلاششو کرد به حرف دختر گوش بده و فقط از نوازش شدن موهاش ارامش بگیره....

***********

دوباره سلامممم
حسابی با تاخیر اپ کردما😁
حال روحیم خوب نبود نمیخواستم رو فضای داستان تاثیر بذاره واسه همین صبر کردم تا رو فرم بیام..
شماهم که انقد نه ووت میدین نه کامنت میذارین ادم حس و حالش میپره...
حداقل یه دونه کامنت بذارین من خرذوق شم برم بنویسم خب

زشت نیست کامنتا رو صفره؟

nostalgia vkookजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें