با صدای زنگ گوشی،بالشت رو محکم تر روی سرش فشار داد و برای بار دهم به کسی که دست از زنگ زدن برنمیداشت فحش .داد
اخر هفته عزیزش به لطف شخص پشت گوشی کامل خراب شده بود.درحالی که غر غر میکرد گوشیش رو برداشت و با دیدن اسم روی صفحه خواب کامل از سرش پرید.
-جیچان؟*
چند ثانیه گیج به اسم خیره بود تا اینکه لرزش گوشی بین دستاش متوقف شد.سریع خودش دست به کار شد و شماره پدربزرگش رو گرفت.هنوز بوق اول نخورده بود که صدای داد مرد تو گوشش پیچید.
-داری چیکار میکنی کره خرررر!!!میدونی چند باز بهت زنگ زدم؟؟؟
لرزشی از تو تن پسر رد شد و اب دهنش رو بزور از گلوی خشک شده اش پایین فرستاد.
-من که نمیدونستم قراره زنگ بزنی! داشتم از خواب خوبم لذت میبردم!!!
انگشت کوچیکشو تو دماغش کرد و با حرص اشغال دماغشو به بیرون پرتاب کرد.
-برای پدربزرگت که نباید حاضر جوابی کنی پسره پررو!!!سریع خودتو برسون به ادرسی که برات فرستادم
-ادرس؟وایسا من ادرسی نگرفتم که..
با قطع شدن گوشیش فحش زیر لبی به مرد داد و از جاش بلند شد تا اماده بشه همزمان سرش تو گوشیش بود و بین پیاماش دنبال ادرس میگشت.
-عا پیداش کردم...هممم جیچان تو همچین جایی چیکار من داره اخه.
گوشیو روی میز گذاشت و شلوارک ابی رنگش به همراه تیشرت زرد رنگش رو پوشید ،یکم به موهاش دست کشید تا از حالت پف دربیان.
به محض برداشتن گوشی و دسته کلیدش از خونه بیرون زد و دستش رو برای یه تاکسی بلند کرد که سریع به محل مورد نظرش برسه.
درست لحظه ای که فکر میکرد میتونه یه چرت کوچیک بین راه بزنه دوباره صدای گوشیش بهش فهموند امروز روز استراحتش نیست.
دستی روی صورتش کشید و با حالت زاری به گوشیش خیره شد و علامت سبز رنگ رو لمس کرد.
-بله زورووو بلهههه...؟؟؟
-سرت شلوغه؟
-نه...امروز روز استراحتمه!!همین امروز هم تصمیم گرفتین منو بی خواب کنین همتون
-معذرت.میخواستم ببینم امروز میای باشگاه؟
به فضای بیرون خیره شد و یکم فکر کرد و بعد اهی کشید.
-نه..امروز باید برم پیش پدربزرگم فکر کنم تا شب منو به کار بگیره
-اوکی.پس همون سه شنبه میبینمت
-هوم..باشه
گوشی رو قطع کرد و ایندفعه مطمئن شد سایلنت شده تا با خیال راحت به خواب بره.
.
.
.
-هی پسر جون...بیدارشو رسیدیم!!
با صدای کلافه راننده کمی چشماش رو مالش داد و خمیازه ای کشید.
-چه زود رسیدیم..
دست کرد توی جیب شلوارکش و با خالی بودن جیبش روحش از بدنش جدا شد و چندثانیه به خونه رو به روش خیره شد.
-خب اول گوشی...بعد کلید...بعد کیف پ...پ..پوللللل؟؟؟؟!!!!!
محکم تو پیشونیش کوبید و با خنده زوری به راننده خیره شد.
-چیزه...اگه میشه...بزنید به حسابم کرایه رو..
با اخم مرد فهمید اوضاع زیادی خطریه پس سریع در رو باز کرد و با گفتن اینکه شوخی کردم،برم پول رو از خونه بیارم ازش دور شد.
گوشیش رو سریع دراورد و ادرس دقیق رو نگاه کرد و زنگ در رو تا جایی که میتونست فشار داد و به راننده که مثل ببر نگاهش میکرد پر استرس لبخندی زد.
با ظاهر شدن پدربزرگ خشمگیمش لبخند بزرگی زد به تاکسی اشاره کرد.
-جیچان تروخدا برام حساب کن کیف پولم یادم رفته
مرد بزرگتر مشتش رو بالا برد و محکم تو سر پسر فرود اورد.
-به من ربطی نداره!!
-جیچانننننن
گارپ با بیخیالی اشغال دماغش رو سمت نامشخصی پرتاب کرد و برگشت تا به سمت خونه بره که دستش گرفته شد.
برگشت تا دوباره مشتی حواله پسر کنه که با چشمای درشت و براق نوه اش مواجه شد و اهی کشید.
-کارای تو به من ربطی نداره لوفی
-ولی خودت منو این همه راه کشوندی تا اینجا!! اصن اینجا کجاست؟
دوباره مشت محکمی به سرش برخورد کرد و اخش رو دراورد.روی زمین نشست و با بغض به پیرمرد ظالم خیره شد.
-باز بچه شدی؟!
-هوم..
برای بار دوم اهی کشید و سمت تاکسی رفت تا کارای نوه خرابکارش رو درست کنه.
بعد از پرداخت وجه نقدی که از نظرش خیلی زیاد بود به سمت خونه برگشت ولی با ندیدن پسر حدس زد تا الان همه جای خونه رو داره بررسی میکنه.
سرش رو از تاسف تکون داد و بعد از وارد شدن به خونه نوه اش رو صدا زد.
با دیدن پسر که از پنجره داره حیاط رو دید میزنه اه سومش رو کشید و روی مبل نشست.
-لوفی!
-لوفییی!
-لوفییییییییی!!!
وفتی دید پسر اصلا گوش نمیده گلدونی که روی میز بود رو برداشت و سمت نوه اش پرتاب کرد.
-مگه با تو نیستم پدصگگگگ
پسر کوچیکتر به تیکه های گلدون خیره شد و تو دلش خداروشکر کرد بهش نخورده وگرنه میمیرد.
سمت پدربزرگش اومد و رو مبل مقابلش نشست.
-حیف عجله دارم وگرنه ادبت میکرد!!پسره پررو
-ولی همه میگن من به خودت رفتم جیچان!
-همه غلط کردن با تو!!به هر حال میخواستم بیای که این خونه رو ببینی
-دیدم..خیلیییی بزرگه میخوای چیکارش کنی؟
-از این به بعد تو باید توش زندگی کنی
-...
گیج به پدربزرگش خیره شد و چندبار به لپش سیلی زد.
-وایسا!خواب نیستم دیگه؟
-نه.چون میخوام برگردم شهر خودمون و دیگه حوصله اینجا رو ندارم این خونه هم حیف بود برای فروش و یه یادگاریه گفتم بدم به تو
دسته کلیدی از تو جیبش برداشت و بعد از پیدا کردن کلیدی که میخواست از جاش دراورد و سمت لوفی پرتش کرد که پسر تو هوا گرفتش.
پسر کوچیکتر که هنوز تو شک بود ،گنگ به کلید خیره بود و حرفی نداشت که بزنه.نگاه کردن به مرد بزرگتر همزمان شد با بلند شدنش.
-الانم دیگه داره برای پرواز دیرم میشه باید برم
-عا...باشه
با مشت محکم دیگه ای که تو سرش خورد با گریه به گارپ خیره شد و جای مشتش رو ماساژ داد.
-چرا میزنیییی؟
-تشکر پیشکش!!حداقل نباید پدربزرگتو بدرقه کنی؟؟؟؟
-خودت میری دیگهههه
خواست مشت دیگه ای به سر پسر بزنه که با زنگ گوشیش به خودش اومد و جواب تماسی که از طرف نوه دیگش بود داد.
-کجایی؟
-!یکی از یکی بی ادب تر!!لوفی هم بی ادبیشو از تو یاد گرفته
به لوفی که با مظلومیت و کنجکاوی بهش خیره شده بود نگاه کرد و دسته چمدونش رو گرفت و به سمت در ورودی کشید.
-پس لوفی پیشته...به موقع زنگ زدم .اگه نمیزدم که تا الان کشته شده بود.
-ایس!!!!!
با هیجان گوشی رو از تو دست گارپ کشید و درست لحظه ای که میخواست مشت بخوره جاخالی داد.
-اوه لوفی خیلی وقت شده ندیدمت..اون پیرمرد که کاریت نکرده؟
-اون پیرمرد؟؟؟؟؟ایس لعنتی!!من که میام اونجا ببینمت
لوفی خنده ای کرد و همینطور که سعی میکرد گارپ رو از خودش دور کنه جواب پسر رو داد.
-جیچان رو که میشناسی!!مثل همیشه..
دوتاشون همزمان زدن زیر خنده و گارپه عصبی رو نادیده گرفتن.
بعد از دعوای مفصلی با اون دوتا پسر شیطانی و تنها گذاشتن لوفی از خونه خارج شد و به سمت فرودگاه تاکسی گرفت.
پسر کوچیکتر با رفتن پدربزرگش نفس راحتی کشید و خودشو روی مبل انداخت.
-این خونه برای یه نفر خیلی بزرگه....چیکار کنممم؟
از جاش بلند شد و تا بار دیگه محوظه خونه رو چک کنه.
نزدیک ترین اتاق رو به اشپزخونه انتخاب کرد تا همونجا بمونه.
-جیچان همه اتاق ها رو هم مجهز کرده...به هرحال مهم نیست ،بالاخرهههه از اون خونه مزخرف راحت شدمممم
با خوشحالی خودشو روی تخت انداخت و بعد از چند دقیقه فکر کردن کم کم چشماش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
.
.
.
-فرانکییی کمک میخواممم...
-یه لحظه صبر کن.
با صدای تق و توق هایی که شنید اهی کشید و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و سمت اشپزخونه سلانه سلانه قدم برداشت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
در یخچال رو باز کرد و با ندیدن چیزی تو دلش به پدربزرگش چندتا فحش داد.
-مطمینم تو چمدونش همه اش غذا بود
-چیزی گفتی لوفی؟الان کارم تموم میشه
-نه با تو نبودم.گشنمهههه!!!
صدای شکمش بهش فهموند مدت خیلی خیلی خیلی زیادی غذا نخورده.
-خب تموم شد..چه کمکی از دستم برمیاد پسر؟
-میخوام اسباب کشی کنم
-اومم اسباب کشی..خب به کجا؟
-خونه بابابزرگم
صدای تف کردن چیزی رو شنید و حدس زد مثل همیشه دوستش داره کولا میخوره.
-فرانکی منم کولااااا..
مثل بچه ها نق زد و شکمش رو گرفت.
-وایسا ببینم لوفی همینجوری یهو خونه دار شدی؟
-اوهوممم
-خیلی عجیب بود...خب میخوای چیکار کنی؟
-اول برام غذا بگیر بعد بیا به ادرسی که برات میفرستم بریم وسایلمو جمع کنم.
-باشه سریع خودمو میرسونم...زورو هم میاد؟
کمی کلش رو خاروند و سرشو تکون داد انگار که فرانکی اونو میبینه.
-نه توی باشگاهه فکر نکنم برسه بیاد.
-اوکی.میبینمت
گوشی رو قطع کرد و به ساعت دیواری بزرگ خونه که عدد 8 رو نشون میداد خیره شد.
-خیلی خوابیدما...
YOU ARE READING
No name
Randomلوفی پسریه که قراره چندتا همخونه برای خودش پیدا کنه....با ورود دوستاش به خونه درامای های جالبی راه میوفته
