20

65 11 6
                                    

پذیرایی ویلای هوانگ _ دقایقی بعد

تهیونگ رو به روی پنجره بالای سالن ایستاده بود و نگاهی به بادیگاردی میکرد که درحال آموزش به سگ ژرمن داخل حیاط بود دوهوان روی پله ها لحظه ای ایستاد و به استایل ایستادن تهیونگ نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت: هنوزم مثل یه رئیس وایمیستی.......
تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو از تصویر مقابلش برداره گفت: تو هم هنوز مثل یه زیردست قدم میزنی.......
دوهوان چشمی چرخوند و روی مبل نشست و گفت: من هنوزم به عمو میگم این دم دستگاه باید به تو می‌رسید.......تو خیلی واسش فداکاری کردی‌‌‌........
تهیونگ سری تکون داد و کمی چرخید و از روی شونه نگاهی به دوهوان کرد و گفت: حتی خواهرم هم فدا شد.......
دوهوان کلافه گفت: چرا باورت نمیشه من نقشی توش نداشتم......
تهیونگ سمت دوهوان چرخید و گفت: چون میدونم چه کفتاری هستی‌.‌‌‌‌......
دوهوان سمت تهیونگ رفت و عصبی گفت: مراقب حرفات باش........
تهیونگ نگاه جدی به دوهوان کرد و گفت: آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره رو ازچی میترسونی.......هوانگ دوهوان......
دوهوان قدمی جلوتر گذاشت که صدای هوانگ بلند شد : واو.......بالاخره دوست های قدیمی تجدید دیدار کردن....‌‌
دوهوان سرجاش برگشت و تهیونگ بدون تغییر در چهره اش به سمت هوانگ چرخید و گفت: پسره دست منه...‌‌‌‌‌‌....
هوانگ متعجب گفت: پسره خونده لی؟........
تهیونگ سرش رو تکون داد و هوانگ هیجان زده گفت: خب ......حرفی زده؟......
تهیونگ گفت: هنوز نه.......امشب میرم ببینمش‌.......
هوانگ گفت: پس منم امشب میام.......
تهیونگ گفت: احتیاجی نیست‌‌‌‌‌‌‌.......هروقت اطلاعات به دست اومد بهت خبر میدم...‌‌‌‌....
هوانگ دهن باز کرد تا حرفی بزنه که تهیونگ سمت خروجی چرخید و هوانگ گفت: برای گفتن همین اومده بودی؟.........
تهیونگ نگاهی به دوهوان انداخت و گفت: و تجدید دیدار.......‌
و از پذیرایی خارج شد.

اداره اگاهی_ عصر

نامجون بدون در زدن وارد اتاق جونگوک شد و نگاهی به یونگی کرد که مشغول کار با لپتاپ بود و گفت: چی شد؟......
جونگوک گفت: داریم روش کار می‌کنیم........
نامجون عصبی گفت: تقریبا ۴۸ ساعته دارید روش کار می‌کنید........
جونگوک کلافه گفت: گردنبد ردیاب داشت که دقیقا یه ساعت قبل از بیرون اومدن درش آورد و گوشیش هم پیشش نیست.......
یونگی بینیش رو بالا کشید و گفت: شاید‌.......شاید فهمیده‌........
جونگوک و نامجون هردو باهم گفتند : امکان نداره.‌‌‌‌‌‌.......
نامجون دهن باز کرد تا حرفی بزنه که جونگوک گفت: شاید روز اول جیمین فقط سوژه پرونده بود .......ولی الان اون نزدیکترین دوست ماست .......بیشتر از شما حال ما خرابه......پس با دادن استرس اضافه نمیشه چیزی رو حل کرد........
نامجون نگاهی به چشم های از بی‌خوابی سرخ جونگوک و چشم های پف کرده یونگی کرد و کلافه گفت: من نگرانشم......اون پسر تنها امانت جیهون به من بوده ........معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.‌‌‌‌‌‌‌......
و خودش رو روی یکی از صندلی ها رها کرد که صدای گوشی جونگوک بلند شد با دیدن شماره هوسوک گفت: گاومون زایید .......اینو چه کنم؟..‌‌‌‌‌.....

دوستتون دارم.........کامنت یادتون نرههههههه........
تولد جونگوک هم مبارکههههه..........

Blue and gray is my life colour Where stories live. Discover now