part 18 - END

10 2 0
                                    

"خانوم‌ها و آقایون، از اونجایی که امشب دور هم برای جشن تولدم جمع شدین، قراره پسرم، یعنی کیم سوکووی عزیزم، کمی سخنرانی کنه. کسی که واقعا صادقانه دوستش دارم. لطفا تشویقش کنین." صدای تشویق‌های حضار، خیلی عصبیش میکرد. این که پدرش حقیقت رو پنهان کنه و بگه که صادقانه دوستش داره، خشم توی وجودش شعله‌ور شد.

نگاهی به آدم‌هایی که تشویق میکردن و با لبخند بهش خیره میشودن، کرد و بعد سرش رو چرخوند تا به اینسونگ و کارینا که بالا پله‌ها بودن، نگاهی بندازه. چهره‌هاشون پر از ترس و استرس بود و ایده‌ای نداشتن که قراره چی بشه.

سخت نفس میکشید و تحمل همچی وضعیتی رو نداشت. انگار که هیچ راهی جز یکی نمونده بود، انگار دست و بالش رو بسته بودن و میترسید نقشه‌اش به خوبی پیش نره. یاد مادرش افتاد که همیشه بهش میگفت: "اشکالی نداره اگه ترسیدی، باهاش رو به رو شو، این بار طعم شجاعت رو میچشی."
صداش رو صاف کرد و همه‌ی آدم‌ها سکوت کردن، تا خیلی واضح بشنون. بعد از کمی مکث، شروع به سخنرانی کرد.

"میدونین که امشب، شب بزرگیه. شبی که همه به خاطرش خوشحالن، شبی که قراره برای پدرم و همه، با ارزش‌ترینه. امشب جمع شدیم تا بگیم که چقدر خوشحالیم که تو این دنیا هست و چه زحمتی برامون کشیده." آدم‌ها به حرف سوکوو به نشونه‌ی تایید و این که چقدر حرف‌های جالبی میزنه، سرش رو تکون میدادن و لبخند روی لبشون بیشتر نمایان میشد. پدرش، رئیس کیم با امید به پسرش، سوکوو نگاه میکرد و حس افتخار بهش دست داد. سوکوو ادامه داد: "پدر من خیلی کار‌های زیادی انجام داد که زندگی خیلی بهتری داشته باشم، هم برای من، هم برای... مادرم."

وقتی میخواست عبارت "مادرم" رو بیان کنه، کمی مکث کرد و دوباره به فکرش افتاد. حالت چهره پدرش کمی تغییر کرد و انتظار نداشت اسم مادرش رو بیاره. سوکوو نفس عمیقی کشید و با لبخند مصنوعیش گفت: "در کل، باعث افتخار همه‌ست که این مرد وجود داره که همه‌چی رو بهتر کنه. درست نمیگم؟"

آدم‌ها با خوشحالی حرف سوکوو رو تایید کرد و پدرش با رضایت کامل بهش خیره شد. سوکوو نگاه ریزی به هان و مینهو کرد و بلافاصله به پشت سرش که اینسونگ و کارینا اینجا نشسته بودن، نگاه کرد. به نظرم وقتش بود نمایش جدیدی رو شروع کنه. برای همین، سعی کرد سخنرانیش رو جوری تغییر بده تا همه ازش شوکه بشن.

"اما حقیقت اینجاست که... پدر من نه تنها زندگیم رو بهتر نساخته، بلکه داره بدترش میکنه." همه‌ی آدم‌هایی که تو این عمارت حضور داشتن، از این حرف سوکوو، خیلی شوکه شدن. حتی پدرش هم همون لحظه تعجب کرد. با خودشون فکر کردن که چرا یهویی، همچی حرفی رو زد؟ سوکوو تک خنده‌ای زد و ادامه داد: "باید هم شوکه بشین. به هر حال، کسی نمیتونه جلوی من رو بگیره. زندگی من خیلی وقته توسط این آقا که اسمش رو پدر گذاشته، خراب شده و خیلی طول میکشه تا درست بشه. شماها چجوری بهش اعتماد دارین؟ وقتی من با چشم‌های خودم، اون‌هایی که دوستشون داشتم رو از من گرفت، اعتماد که هیچ، دیگه امیدم رو برای این مرد از دست دادم."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 24, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

blooming after winter Where stories live. Discover now