Ch.2

620 197 464
                                    

سلاممم به آفتابگردون‌های قشنگم🥹
قبل از خوندن این چپتر (که خیلی هم زود آپش کردم. بهم افتخار کنید🥰) توضیحات این پایین رو بخونید.


یه شفاف سازی بکنم. هری و لویی هر دو اهل شمال هستن. شمال دنیاشون مثل ایرانه😭 یه بخش جنوب هم دارن که یه مقدار پیشرفته‌تر و بهتر از شماله. جنوبشون مثلا شبیه اروپا میشه. لویی به خاطر خواسته پدرش و طبق یه قرارداد داره با هری ازدواج می‌کنه. بقیه ماجرا رو هم در ادامه متوجه میشید.

یه مسئله دیگه اینه که توی بوک یه جاهایی از کلمات و جملات غیر انگلیسی استفاده شده. تلفظشون رو توی متن مینویسم و برای معناشون یه واژه نامه درست می‌کنم و آخر کتاب اضافه می‌کنم و حتما ذکر می‌کنم که کدوم کلمه مربوط به کدوم چپتره. امکانش نیست پایین هر چپتر معناشون رو بنویسم چون بعضی‌هاشون یه جورایی اسپویل آینده محسوب میشن. باهام راه بیاید😭
ماچ به کله‌هاتون💛
○●○●○

پادشاه آینده هیج جای سالن جشن نبود. در هر حال به نظر نمی‌رسید کسی به خاطر عدم حضورش نگران یا متعجب باشه، نه حتی بعد از سه ساعت از غیبتش! و همون موقع بود که لرد آیزاک -یکی دیگه از اعضای کوریا رِجیس- یه دلیل مسخره براش آورد که پادشاه هنوز توی یه جلسه مهم گیر افتاده و قول داد که به زودی خودش رو به جشن می‌رسونه.

لویی به خوبی می‌دونست که لرد آیزاک داره بهش دروغ میگه اما حداقل اون‌قدری نجابت داشت که به روی خودش نیاره.

"قرار نیست بیاد." لویی قبل از اینکه از جام شامپاینش بنوشه، زیر لب گفت. گالا پوزخندی زد و نگاهش رو دور سالن چرخوند. "چی باعث شد به این نتیجه برسی؟ نگاه پر از ترحم مهمان‌ها یا آشفتگی اعضای دربار؟ اوه یکی دیگه هم داره میاد..." زیر لب و با لحنی پر از خوشی گفت. "فکر می‌کنی این یکی چه بهونه‌ای بیاره؟"

"اگر یه چیزی راجع‌ به مادر مرحومش بگه هوشمندانه‌تره... اون‌جوری کمتر احساس می‌کنم بهم توهین شده."

"دارک شد که..."

لویی لب‌هاش رو با شیطنت خیس کرد، انگار که می‌تونست اضطراب مردی که به سمتشون می‌اومد رو بچشه. "شایعاتی هست که میگه روی قبر پدرش ادرار کرده."

"آلفاها برای نشان دادن تسلط خودشون کارهای خیلی ظالمانه‌ای‌ انجام میدن و مطمئنم برای توجیه خودشون کارهای بدتری هم انجام میدن."

"اعلی‌حضرت!" مرد بتا به محض اینکه مقابلشون قرار گرفت رو به لویی گفت، چشم‌های درشت قهوه‌ایش پر از ترس بود. "من پیشخدمت شخصی شاهزاده، میلوش هستم." صدای لرزون مرد لبخندی روی لب لویی نشوند. می‌تونست از اون ترس به نفع خودش استفاده کنه. "واقعا بابت این شرایط متاسفم. شاهزاده گاهی چنان سردردی می‌گیرن که حتی نمی‌تونن به خاطر دردش از جا تکون بخورن-"

Let Your Damage, Damage Me [L.S]Where stories live. Discover now