اشک در چشمان جان حلقه زد.
_به چی قسم بخورم که باور کنی؟ به شرفم؟ به جونم؟ به هر چیزی که بخوای قسم میخورم من دیگه بدون تو هیچ جا نمیرم.
+اگه من نخواستم بیام؟
_می مونم پیشت. تا اخر عمر ازت جدا نمیشم.. ییبو .. وانگ ییبو.. یه بار دیگه بهم اعتماد کن.
اشک از روی چشم جان روی گونه ی ییبو افتاد . جان سریع پاکش کرد.
_ب..ببخشید.
نشست و ییبو را کنار خود نشاند و دستهایش را گرفت.
_لطفا بهم یه شانس دیگه بده..
ییبو بینی ش را بالا کشید. با لحنی ملایم گفت.
+خب فرض کن الان گفتم بهت یه شانس میدم.. حرکت بعدیت چیه؟
_برمیگردم چین. برای همیشه.
لبهای ییبو با تعجب از یکدیگر فاصله گرفت .
+واقعا؟
_اره.. بزار لپ تاپمو بیارم تا بهت ثابت کنم که..
دستهای ییبو دور گردنش حلقه شد و چند بوسه ملایم بینشان رد و بدل شد. برای معشوق کوچک جان فقط شنیدن همین جمله که برمیگردد کافی بود.. میخواست حتی اگر دروغ است باور کند. میخواست دوباره ریسک کند هرچند میدانست این دفعه ریسک سر زندگی ش خواهد بود.
با بوسه هایی تا گوش جان را لمس کرد و نجواکنان گفت.
+عاشقتم شیائوجان!
سر جان در گردنش فرو رفت و محکم در اغوشش گرفت. چند ثانیه بعد گفت.
_قول مید..
+به قول قبلیت عمل کن و باهام بخواب!
ییبو بین حرفش پرید و لبه بلوزش را گرفت. لباسش را دراورد و جان را روی خودش کشید. جان ساعدش را کنار سر ییبو تکیه گاه کرد. ییبو گفت.
+هنوزم معتقدم باید یه جوری بکنمت که کونت جر بخوره.. ولی .. ولی بهت اجازه میدم این دفعه تو انجامش بدی!
_ییبو..
+چیه
_مطمئنی ؟
+از چی؟
_از همه ی این حرفا و کارات. مست نیستی؟
+تا حالا از این هوشیارتر نبودم.
_نمیخوام فردا پشیمون شی.
+هیچ وقت از عشقت پشیمون نشدم. اگه برگردی و تا ابد پیشم بمونی من .. یه بار دیگه تسلیمت میشم. چون من احمقم!
جان با دست ازادش موهای ییبو را نوازش کرد.
_خیلی اذیتت کردم.. منو میبخشی؟
+ازت ناراحت نیستم.
ییبو گفت و بینی ش را به بینی جان مالید. سرش را دوباره روی تخت گذاشت.
+ولی اگه فقط یه بار دیگه سر هر چیزی باهام مخالفت کنی میرم. یه جوری گم و گور میشم که انگار اصلا وانگ ییبویی وجود نداشته.
جان به صورت جدی ش خیره شد.
_شیر کوچولوم تو واقعا مستی!
+چی؟ من ییبو م.
کنارش دراز کشید و او را در اغوش گرفت.
_بیا بخوابیم. حدودا یک شبه.
ییبو تکان خورد.
+خوابم نمیاد.
_اگه فردا صبح بعد اینکه دوش گرفتی و صبحونه خوردی بازم گفتی عاشقمی حرفتو باور میکنم.
حقیقتا ییبو انقدر نرمال بود که اگر کسی با عادات مستی ش با الکل قوی اشنایی نداشت فکر میکرد حالش خوب است. ولی او کمتر از دو دقیقه بعد در اغوش جان به خواب رفت.
جان تا پاسی از شب بیدار بود و هر از گاهی از لبهایش بوسه ای می دزدید.

***********************

با مور مور شدن دستش بیدار شد. به محض باز کردن چشم هایش دو تیله مشکی براق دید.
+اهم.. صبح بخیر.
ییبو بعد صبح بخیر گفتن به بازی با موهای دست جان ادامه داد.
+شیائو جان همیشه انقد پر مو بودی؟ نگا کن خیلی سیاه و بلند شدن.. بیا بریم دکلره شون کن.

جان چند ثانیه در حال تحلیل موقعیت بود. ییبو روبرویش با یک باکسر دراز کشیده است. موهای مشکی نیمه خشکش روی روبالشی روشن افتاده و هنوز ترکش نکرده!
+گوش میکنی چی میگم؟ منو جیانچی یه بار برای دکلره موهای دست و پامون رفتیم. فکر میکردم هیچ مردی اونجا نبینم ولی زیادم بودن . تازه یکی دوتا بازیگرم دیدم.
جان اهسته گفت.
_ییبو خواب نمی بینم؟
او نشست و نیشگونی از بازوی جان گرفت.
_اخخ
+خب بیداری؟
جان خندید. احساس میکرد همه ی خوشی های جهان در قلبش جمع شده است. دست ییبو را کشید و همانطور که به پشت دراز کشیده بود در اغوشش گرفت. ییبو وزنش را روی زانوها و کف دستهایش انداخت تا زیاد به قفسه سینه جان فشار نیاید.
+ولم کن.
_یادته دیشب چی گفتی و هنوزم پیشم موندی؟
+من که بهت گفتم هوشیارم! تو باورت نمیشد.
ییبو زودتر بیدار شده بود و با دیدن صورت غرق در خواب جان فهمیده بود دیگر هرگز نمیتواند از او دل بکند! زنجیرهای عشق ییبو را به جان پیچانده بودند و راه گریزی وجود نداشت. همانطور که جان گفته بود آن دو مثل مگنت جذب میشدند و تنها راه شادی و خوشبختی یکدیگر بودند . سرنوشت برایشان این چنین در نظر گرفته بود.
در قلب جان پروانه ها پریدند و لرزش بالهایشان در قلب ییبو هم حس شد.
همه ی عواطف وانگ ییبو و شیائو جان با رشته هایی نامرئی متصل بود.
کمی بعد ییبو از اغوشش بیرون امد و گفت.
+من مثلا اینجا مهمونم! برام صبحونه بیار.
جان با مهربانی گونه ش را لمس کرد و پیشانی ش را بوسید. قبل از خارج شدن از اتاق تعظیم نود درجه ای کرد. بعد از صاف ایستادن گفت.
_ممنونم ییبو.. برای همه چی!
+پففف
خنده ای کرد و در تخت دراز طاق باز کشید. بی اراده لبخند روی لبش ماند. چه بهتر که دیشب مست کرد زیرا مطمئنا در هوشیاری نمیتوانست به جان بگوید دوستش دارد. غرور لعنتی ش اجازه نمیداد!

+حتی دیشبم باهام نخوابید؟
غر زد . در هوا لگدی انداخت.
+از خداشم باشه کونمو بهش تعارف کردم!
زیر لب از خودش پرسید. چرا شیائو جان انقدر مقاومت میکند؟ نکند میخواهد باتم باشد؟
+اوففف با اون عضله هاش بره زیر؟ چقد هات! اه منم باید برم باشگاه.
در تخت چرخید و به شکم خوابید.
+وای کونش قبلا گرد و خوشگل بود. اصلا دقت نکردم الان چجوریه.
صورتش را در بالشت فرو برد.
+شیائوجان قبلا خیلی سفید و کیوت بودی . الان برنزه شدی میخوام بهت بدم!
چند دقیقه ای به یاداوری بدن قبلی جان گذشت تا بوی قهوه در بینی ش پیچید. از جایش بلند شد و چون چیزی برای پوشیدن نبود در یکی از کمد ها را باز کرد.
پیراهنی سرمه ای برداشت. احتمالا از لباسهای جوچنگ بود چون جان از پیراهن هایی با یقه سفت خوشش نمی امد . دکمه هایش را باز گذاشت و کمی موهایش را بهم ریخت.
+یه کاری میکنم به پام بیفتی و التماس کنی باهات سکس کنم.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now