************************

دخترک از پشت سر به جان خورد.
_لورا جلوی چشمتو نگاه کن.
پیشانی ش را مالید و غر زد.
×خیلی سفت شدیا.. انقد وزنه نزن.
_الان رفتم رو هفتاد کیلو.
لورا موهای قهوه ای-بلوندش را عقب راند. ته چهره ای شبیه جی جی حدید داشت هرچند خودش انکار میکرد.
×تقریبا هم وزن خودت ؟ چاپستیک کوووچولو.
از پشت جان را بغل کرد و او غرید.
_انقد به من نچسب.
لورا کنارش ایستاد و پرسید.
×حالا اینارو برای کی میخری؟
چشمهای جان لحظه ای درخشید.
_برای ییبو.
بعد از خرید از فروشگاه بیرون آمدند. آفتاب گرم اواخر جولای روی پوست جان افتاد و بازوهای برهنه ش را نوازش کرد.
بعد از گذشت پنج ماه در نیویورک به شرایط عادت کرده بود. در شورلت لورا نشست و او به خریدها سرک کشید.
×بزار ببینم.. براش خوراکی و لباس و ادکلن خریدی. چه مرد خوبی.. کی میاد؟
جان روی صندلی بزرگ تکان خورد.
_امروز بهش زنگ میزنم. ترم تموم شده .. حتما میاد.
لورا باشه ای گفت.
دخترک موبلوند یکی از همکارانش بود که بعد از مسافرتی به واشنگتن باهم صمیمی شده بودند. درواقع بعد از آن سفر جان با بیشتر همکارانش صمیمی شد! طبع گرم امریکایی ها اجازه نمی داد او ساکت باشد و گوشه ای بنشیند. جان در آن مسافرت کاری با وجود ظاهر خوب و چهره معصومش محبوب دخترها شد و به دلیل ظرفیت بالای الکلش مورد توجه پسرها قرار گرفت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و آن شیائوجان افسرده و ناسازگار عاشق محیط کارش شد، کم کم طعم زندگی برایش خوشایند آمد و همان آزادی معروف غربی را چشید.
با وجود پس اندازش میتوانست خانه ای اجاره کند ولی ترجیح می داد تا تایید نهایی اقامت دائم ، در همان اپارتمان شرکت بماند.
بعد از گذر از ترافیک ظهر یکشنبه به همراه لورا اطراف پل بروکلین نشستند و از غذاهای خیابانی همان اطراف خریدند.
این پل به شدت وایب وطنش را داشت یا حداقل جان اینطور احساس میکرد. وجود رطوبت بیشتر و خطوط پل ، جان را به یاد شانگهای می انداخت. یادش آمد چندبار به ییبو اصرار کرد به شانگهای بروند ولی او میگفت از آن شهر متنفر است.
همانطور که بی دلیل از درخت بید بدش می آمد.

دسترسی جان به وی چت و سایر برنامه های چینی بلاک شده بود و برنامه های پرکاربرد نظیر واتساپ و اینستاگرام هم آنجا قابل دسترسی نبودند. جدیدا یک برنامه ویدیو کنفرانس پیدا کرده بود که به قول دوستان جدیدش، دولت چین یادش رفته فیلتر کند! جان در این مدت حتی به سیاست هم علاقمند شد.
تا وقتی در کشورش بود فکر میکرد عادیست از پلتفرم هایی استفاده کند که خارجی ها در آن نیستند یا بسیار کم اند. فکر میکرد وجود آن همه دوربین مداربسته برای حفظ امنیت است.
ولی حالا در نیویورک میفهمید دولت فقط سعی در کنترل شهروندان داشته.
طرز فکر جان تغیر کرده بود و دلش نمیخواست هرگز به چین برگردد.

بعد از چند بار تماس چهره دلنشین ییبو در مانیتور ظاهر شد. موهایش را مثل همیشه با فرق کج یک طرف پیشانی ش ریخته بود.
جان برایش دست تکان داد.
_عزییزم حالت چطوره؟
ییبو لبخند کمرنگی زد.
+خوبم.. تو چی؟
_به جز اینکه دلم برات تنگ شده میشه گفت همه چیز خوبه. امتحاناتت تموم شد؟
+اره.. انگار یکم برنزه شدی.
_امروز رفته بودم پل بروکلین . هوا آفتابی بود.
دروغ بود. هفته گذشته با دوستانش شش روز مرخصی گرفتند و جان در سواحل لس انجلس برنزه شد. نمیخواست به او بگوید تا فکر کند همیشه در حال خوشگذرانی ست.
+اها.. ضد آفتاب بزن.
_باشه. ییبو؟
+بله
_میای اینجا؟
ییبو چندبار پلک زد. نفس عمیقی کشید.
+نمیتونم بیام.
تمام دلخوشی ماه های اخیر جان در یک آن فرو ریخت.
_چرا نمیتونی بیای؟ ویزاتو نگرفتی؟
+نه ربطی به پاس و ویزام نداره.. مامان بابام یه تور ژاپن رزرو کردن. میخوام باهاشون برم.
_چند روز؟
+یک ماه
_خب.. وقتی برگشتین بیا.. حتی دو سه روزم خوبه.
ییبو دست به سینه نشست و خنده ای عصبی کرد.
+برام سواله چرا تو نمیای؟ پنج شیش ماهه رفتی اگه ماهی یک روزم بهت مرخصی می دادن الان پنج روز میتونی بیای چین.
ییبو درست میگفت ولی جان تمام مرخصی هایش را استفاده کرده بود.
_من مرخصی ندارم..
ییبو نیشخندی زد.
+مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره. وزن گرفتی و حجیم شدی. مشخصه میری باشگاه.. چطوره؟ بهتر از اینجاست؟
جملات نیش دار ییبو زخمی بر قلبش زد.
+چرا جواب نمیدی؟ نگو چون سرما خوردی از مرخصیات استفاده کردی! تو خیلی کم سرما میخوری تازه آب و هوای نیویورک ملایم تر از اینجاست..
_منو ببخش.
از جلوی دوربین بلند شد و جان به جای خالی ش خیره ماند. کمی بعد او دوباره به جای قبلی ش بازگشت. موهای بهم ریخته ش نشان میداد آنها را چنگ زده است. چشمانش سرخ و پر از اشک شد. فریاد میزد.
+شیائو جان.. میدونی این مدت چی کشیدم؟ تو داشتی با دلارای هر ماهت خوش میگذروندی و من داشتم دیوونه میشدم.
مشتش را به میز کوبید.
+یک ماه کامل بیمارستان بستری بودم.. اصلا بهش فکر کردی چرا جواب پیاماتو نمیدادم؟ یا فکر کردی باهات قهر کردم چون یه بچه کوچولوم ؟
دستهای جان لرزید. تصور عذاب کشیدن دوست پسرش درد داشت با اینحال او هم کم شکنجه نشده بود. عصبانی شد و صدایش بالا رفت.
_من با دلار خوش میگذروندم؟ هاها .. منطقی باش ییبو. توام نمیدونی من تو کشوری که هنوزم تو خیابون و فروشگاه بخاطر لهجه و قیافه م مسخره میشم چی کشیدم! فکر کردی همه چی برای من آسون بوده؟
+کی ازت خواست بری ؟
اشک های ییبو روی گونه هایش رقصید. صدایش پایین آمد و لرزان گفت.
+جان.. خرگوش من.. برگرد . خواهش میکنم.. همه چیزو درست میکنیم. از بابام کمک میخوام ضامن میشه تا خونه و وام بگیریم.. بهم اعتماد کن و برگرد.. همه چیز پول نیست.. داریم بدون همدیگه می میریم.
جان میخواست دست دراز کند و ییبو را از مانیتور بیرون بکشد و محکم در اغوشش بفشارد. این فاصله کوفتی چیز کمی نبود و رشته های ارتباطشان را هرروز نازک تر کرده بود.
_من تصمیممو گرفتم.. برنمیگردم تو دیکتاتوری زندگی کنم.. آزادی که اینجا دارمو رها نمیکنم و برگردم به کشوری که حتی حق نداشتم پایان نامه مو بدون سانسور ارائه بدم. اونم عشق ساده ای که اسمشو گذاشتن عشق ممنوعه!

اشکهای ییبو بند آمد و هراسان سر جایش نشست.
+الان.. چی گفتی؟
دو طرف لپ تاپش را در دستانش فشرد و صورتش به وبکم نزدیک تر شد.
+یه بار دیگه بگو.
جان با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد.
_زودتر درستو تموم کن و بیا اینجا.
+شیائو جان.. بر.. برنمیگردی؟
_نه..
مردمک های ییبو عقب رفت . بدنش شل شد و از صندلی پایین افتاد. جان از جا پرید و صدایش زد.
_ییبوو
زنی در مانیتور دید که پشت سرهم نامش را صدا زد و پشت سر او هم اقای وانگ را تشخیص داد. لپ تاپ توسط خانم وانگ بسته و تماس قطع شد.
جان متحیر و ترسیده به صفحه خالی خیره ماند.
یکبار دیگر با تصمیمش به هردویشان آسیب زد.

کاش ممنوعه نبودی
آن وقت
آنقدر سیر در آغوش میکشیدمت
که یادم برود دوری
که یادم برود نیستی
تو نمیدانی اما فاصله میتواند
از هر مخدری کُشنده تر باشد

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now