introduction

222 35 4
                                        

یک روز ازش پرسیدم : "این زخما کی خوب میشن؟"
با نوک انگشت جای قدیمی زخم روی صورتم رو لمس کرد و جواب داد :
"نخواه که خوب بشن ، بخواه که همراهت باشن."
گفتم: "یعنی تا ابد باید به‌ تن بکشم این زخمارو؟"
گفت : "این زخما یه مرزن... مرز بین چیزی که بودی و چیزی که شدی."
از اون نوازش به اینور، غم‌هاش به آغوش کشیده شدن، رد زخم‌هاش فرصتی برای کمرنگ شدن پیدا کرده بودن، بعد از مدت‌ها لبخند خونه‌ی خودش رو روی لب‌هاش پیدا کرده بود. امید تنها چیزی بود که تو اون لحظه میدید... ولی امان از این "اما" ها که قلب شکسته‌اش رو دوباره به هزار تکه تقسیم میکرد.

𝖵𝖠𝖫𝖤𝖭 ᴠᴋ'Where stories live. Discover now