「4」

45 10 0
                                        

کابین ماشین بوی ادکلن گرفته بود. انقدر به خودش عطر زده بود که حس می‌کرد داره خفه می‌شه. با اینکه هوا سرد بود ولی همه‌ی پنجره‌های ماشین رو پایین داد تا هوا عوض بشه.

دستش رو جلوی دهانش گرفت و بوی نفسش رو چک کرد. این‌طور نبود که بخواد همین امروز ییبو رو ببوسه. خودش هم اینو می‌دونست!

دو ماه گذشته بود و بالاخره همسرش اجازه داده بود تا جان گذشته رو براش تعریف کنه. ازش قول گرفته بود سر قرار اول‌شون، پسرشون روهم بیاره. توی این مدت جان مدام به خونه‌ی ییبو سر می‌زد. به بهانه‌ی دیدن شیائویی اما برای دیدن ییبو.

اون خنده‌های طعنه‌آمیز هایکوان رو به جون می‌خرید تا فقط یک لحظه با ییبو صحبت کنه.

توی این مدت، اون کمی با خانواده‌ش صمیمی‌تر شده بود. شخصیت یخ‌زده‌اش کم کم داشت گرم می‌شد؛ اما این گرما هنوز شامل حال جان نشده بود.

مشکلی باهاش نداشت. همین که ییبو خواسته بود گذشته رو بشنوه، برای جان یک پیروزی بزرگ به‌نظر می‌اومد.

در ساختمون باز شد و ییبو در حالی که شیائویی رو بغل کرده بود، بیرون اومد.

جان با عجله از ماشین پیاده شد و به طرف‌شون دوید. لبخند بزرگ و مجذوب‌کننده‌اش رو روی لب‌هاش نشوند و روبه‌روی ییبو ایستاد.

-:سلام.

-:سلام جان.

شیائویی با دیدن پدرش، نالید و خودش رو به طرف جان کش آورد تا بغلش کنه.

جان:خیلی خب باشه. بیا ببینم!

بچه رو از بین دست‌های ییبو بیرون کشید، طبق عادت، سرش رو توی گردن شیائویی فرو کرد و عطر تنش رو نفس کشید: چقد دلم برات تنگ شده بود، کوچولوی من!

ییبو از دیدن صمیمیت بین جان و شیائویی خوشحال می‌شد. خودش هم نمی‌دونست چرا اما لبخند بزرگی روی لب‌هاش می‌نشست و با لذت نگاه‌شون می‌کرد. پسرشون اون روز، با کاپشن پفکی و کلاه و شالگردنش، شبیه یه توپ قرمز رنگ بامزه شده بود. لپ‌ها و بینی ییبو رو به ارث برده بود و لب‌ها و چشم‌های شیائوجان.

شیائویی، به شکلک‌های پدرش لبخند میزد و چشم‌هاش رو روی صورت جان قفل کرده بود. انگار که نمی‌خواست هیچ‌وقت ازش جدا شه. دست کوچولوی مشت شده‌ش رو روی شونه‌های اوور کت خاکستری‌ش گذاشته بود و با دست دیگه‌ش صورت پدر آلفاش رو لمس می‌کرد.

ییبو: بریم؟

-:اوه آره حتما.

در سمت راننده رو باز کرد تا ییبو سوار بشه. شیائویی رو توی بغلش گذاشت، خودش هم سوار ماشین شد و چندثانیه بعد، ماشین به حرکت دراومده بود.

نمی‌دونست چرا انقدر برای قرار با همسرش استرس داره. انگار که برای اولین بار می‌خواست از ییبو درخواست کنه که باهاش باشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 03, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

「𝐀𝐛𝐛𝐫𝐚𝐜𝐜𝐢𝐚𝐦𝐢 」Where stories live. Discover now