"چپتر هفدهم"

Start from the beginning
                                    

وین با انزجار به مشکل پایین تنه‌ش نگاهی کرد و سریع دستاشو پس زد "اَییی حالم بهم خورد! من اومده بودم اینجا یکم بنوشم، مشکلتون ربطی به من نداره. باید ممنونم باشی که اومدم نجاتت بدم. ممکن بود دوباره بخاطر خوابیدن با همسر یکی دیگه بیوفتی زندان" (م:وای جررر ریدمم)

اون مسخره کرد ولی متوجه شد چی گفته و قبل اینکه دستش رو بشه دوباره حرفاشو تکرار کرد‌ "منظورم اینه که من فقط بهت کمک کردم ولی درمورد چیزی که ازم خواستی میتونم بهت اونو بدم..." وین بی ادبانه گفت و از بدن برایت که گُر گرفته بود دور شد. دیکش سفت شده بود و نیاز داشت سریعا یه چیزیو به فاک بده ، حالا هرچی اگه اینکارو نمیکرد از شدت فشار میمیرد.

وین باید با اون شوخی کرده باشه که بخواد اینجوری تنهاش بذاره.

باید برای برنده شدن تو این بحث تلاش کنه. سریع به التماس افتاد "بیا ، لطفا کمکم کن. قول میدم از این به بعد باهات خوب رفتار کنم. هرچی بخوای انجام میدم. فقط بذار...اوه فاک، دارم از درد میمیرم.. کمکم کن لطفا... دارلینگ .."

"دارلینگ؟؟" آه چقدر یک اسم میتونست توی گوش های وین شیرین و آرامش بخش باشه. اگه برایت تو چشماش نگاه میکرد و هوشیار این رو از سر عشق، نه از سر هوس به زبون میاورد "اوه الان من دارلینگتم چون جندت اینورا نیست،درسته؟"

مسخرش کرد و بازم گفت"اوکی بیا فرض کنیم من قبول کردم و تسلیم شدم. بعد از امشب چه اتفاقی میوفته؟ باهام وان‌نایت میری بعدش چی؟ میخوای حذفم کنی؟ درسته؟ اگه اینجوریه من نیستم. الانم دارم میرم!"

وین اینو گفت و خواست بره که برایت نگهش داشت"من تورو دوست خودم میکنم"

وین اخم کرد و بهش خیره موند. برایت بلافاصله کلماتش رو عوض کرد "دوست پسرم چی؟ جان الان با برادرت ازدواج کرده. فقط این فرصت رو بهم بده که باهات باشم بعدش هرکاری از من بخوای انجام میدم. اما نباید جان از چیزی که بین ما میگذره باخبر بشه. فقط اینو بهم بده لطفا خواهش میکنم بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم" (م:زبانم قاصر داشیا)

برایت همینطور التماس میکرد و وین با پوزخندی نگاش کرد و گفت "اگه قول بدی خوب انجامش بدی و با منم خوب رفتار کنی، باهات میخوابم"

"قبوله" برایت آب دهانش رو قورت داد و لبهاشو روی لب های وین کوبید و در حالی که اونو میبوسید به سمت اتاقی که اون شب برای خودش و جان رزرو کرده بود رفت

"من خیلی خوب باهات رفتار میکنم لعنتی"

***

شیائوجان رو به خونه بردن و داخل عمارت وانگ انداختن (م:با این اوصاف بکن بکن داریم امشب)

تو کل راهشون تا اونجا تمام تلاش خودشو کرده بود تا ازاد بشه اما تمام تلاشاش بیهوده بود. داد و بیداد راه انداخت و مشتاشو به اینطرف و اونطرف پرتاب میکرد. گریه کرد و حتی التماسشون کرد اما همشون بی نتیجه بود.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now