▪︎Face11▪︎

Start from the beginning
                                    

مشغول صحبت با نامجون بود و راجب فوق العاده بودن طبقه شیشم حرف میگفت و از خودش تعریف میکرد ، پسر بزرگ تر هم با نگاهی پدرانه تحسینش میکرد و از اینکه شاگردی مثل اون داشت افتخار میکرد.
با رسیدن به طبقه ی سیزدهم در های اسانسور کنار رفتن و جیمین و تهیونگ از پشت در ها ظاهر شدن.

جانگ کوک سرش رو با لبخند خرگوشی به سمت در برگردوند و با دیدن چشم های درخشانی که بهش نگاه میکنن لبخندش رو قورت داد. اون فرشته ی بلوند موی سفید پوش برای لحظه ای هوش از سرش پروند.
پسر به زیبایی داستان های فانتزی شده بود. همونقدر غیرقابل باور و ناممکن.
چشم های جانگ کوک از سر تا پای جیمین رو انالیز کردن و اون لحظه به هیچ چیز جز زیبایی پسر فکر نمیکرد. هرچند اگه بی قراری های قلب بیچارش رو در نظر نگیریم. همونجا بود که به یاد اورد ، جیمین رو وقتی که فقط هجده سالش بود. اون روز ها پسر با موهای سیاهش و لب های قلوه ای سرخ رنگش درست مثل سفید برفی میموند. سفید برفی با لپ های گردالی و خوشمزه ای که جانگ کوک عاشق گاز گرفتنشون بود. با این حال هرگز ذره ای از این عشق رو به جیمین نشون نداد.

مشغول تحسین پسر بود و لبخند غمگینی که سرشار بود از حسرت روی لب هاش نقش بست که با دیدن دست جیمین که دور دست تهیونگ حلقه شده بود ، همون لبخند نصفه و نیمه ی تلخش رو به تلخی فرو برد و با چشم هایی که نمیدونست کی و چطور و به چه علتی خیس شدن به اون صحنه چشم دوخت.
اون دوتا درست مثل دوک ها و دوشیزه های پاریس بودن که تو خیابون های زیبای فرانسه قدم میزدن و هربار بیشتر و بیشتر عاشق هم میشدن.
قشنگ بود نه؟ فانتزی که توی ذهنش از خودش و جیمین توی شانزه‌لیزه ساخته بود زیبادی قشنگ بود. دروغ چرا ، شاید رفتنش پی درس و پولدار شدن دلیلی بجز رسیدن به این فانتزی نداشت ، شاید رفته بود تا بتونه وقتی بر میگرده دست جیمین درست همینطور که...
همینطور که...
قطره اشک مزاحمش پایین چکید ، روی گونش غلط خورد و استین لباسش رو نمدار کرد.
اون حتی نفهمیده بود جیمین و تهیونگ کی رفته بودن. نامجون مدام صداش میزد و ازش میپرسید که حالش خوبه یا نه؟ میپرسید که چه اتفاقی براش افتاده؟
انا جانگ کوک چی برای گفتن داشت؟
قدم های بی جونش رو بدون گفتن کلمه ای به سمت اتاق کارش برداشت. امروز سر اون و هیونگش از همیشه شلوغ تر بود ، باید اونقدری فوق العاده کار میکرد تا همه بخاطر زیبایی بار و استیج جیمین انگشت به دهن بمونن ، این کمترین کاری بود که از دستش بر میومد.
فین فین کنان مشغول کار شد و نامجون هم درحالی که نگران حال پسر بود به ناچار وقتی دید کوک حرفی نمیزنه به کارش رسید و طولی نکشید که همراه تیم پشت صحنه کمپانی رو ترک کرد و به محل برگزاری کنسرت رفت.
جانگ کوک اما تمام این مدت با تمرکز بالا کار میکرد ، درسته گاهی اشک هاش رو میزش میریختن یا حتی دیدش رو تار میکردن اما اون بدون اینکه به اشک هاش اهمیت بده با مچ دستش روی چشم هاش رو پاک میکرد و بعد از بالا کشیدن بینیش به باقی کار ها از جمله نظارت به بار و چک کردن دکور و حتی خوراکی های توش ، میرسید.
میون کار ، کارگر ها میدیدن که پسر جوون و زیبا ناگهان برای مدت کوتاهی به جایی خیره میشه و غم تمام صورتش رو فرا میگیره.
کی میدونست اون به چی فکر میکنه؟ کی میدونست چه حالی داره؟
تصویر هرباری که با حرف هاش جیمین رو میرنجوند و هربار جیمین با صورتی خندون و پر انرژی که از تهیونگ خدیه میگرفت پیشش میومد قلبش رو با سوزن تیکه تیکه میکرد.
هرباری که تهیونگ جیمین رو لمس میکرد رو به یاد میاورد و با تداعی شدن دوباره ی صحنه ای که امروز دیده بود جلوی چشم هاش تا مرز جنون پیش میرفت.
پس راست بود که میگفتن "وقتی تو مشغول شکستن قلبش هستی ، یکی دیگه ام هست که تمام تلاشش رو برای خندونش میکنه."
جانگ کوک حالا این جمله رو به خوبی درک میکرد.

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now