1:when did it all go wrong

130 32 2
                                    

ویینگ در اتاقی تاریک و کوچک بر روی زمین دراز کشیده بود . دستانش پشت سرش بسته شده بود و طنابی که پاهایش با آن بسته شده بود محکم به ستون فلزی ای که از سقف تا روی زمین بود بسته شده بود . حتی اگر این گونه بسته نشده بود ، هیچ تلاشی برای فرار نمیکرد . او از تذهیبگری شیطانی اش برای کمک استفاده نمیکرد زیرا ...از زمانی که او هفته های گذشته برای اولین بار بیدار شده بود ...او فقط تسلیم شده بود . 

چرا باید برای جنگیدن با اونها به خودم زحمت بدم ؟ 

اونها تصمیمشون رو حتی قبل از اینکه من بیدار بشم گرفتند .

اونها باورش ندارند 

اونها به من پشت کردند .

اون به من پشت کرد ...

اون هنوز زنده ست؟

اون درمان شده ؟ 

اون مرده ؟ 

نه ، اگه اون مرده بود ، من نمیتونستم هنوز زنده باشم 

اونها من رو در جا میکشتند .

این سوالات در مدتی بی پایان در ذهن اش نمایان میشدند ، روز و شب، حتی  خودش را مجبور میکرد که خونی که درون ریه هایش بود را سرفه نکند . او باید همه ی این ها را درون خودش نگه میداشت و به انها هیچ چیزی نشان نمیداد . هیچ کس حتی یک کلمه هم درمورد حال ان مرد چیزی فاش نمیکرد و این بیشترین چیزی بود که در حال حاضر به او اسیب میزد.

من به اونها اجازه نمیدم که درد کشیدن من رو ببینند .

او میدانست زمانی که چهار مرد برای بردن او به بازجویی میامدند ،  طنابی که پاهایش با ان بسته شده بود را باز میکنند و او فقط به سمت سالن میرود و در انجا زانو میزند ، دستانش هنوز بسته است .

در سکوت …

او میخواست که جلوی ان مردان زانو بزند  و حتی یک کلمه هم حرف نزند . 

چرا باید من ؟ 

چرا باید من یه کلمه ی کوفتی به اونها بگم .... 

حتی اگر او لب هایش را محکم برای انکه خون درون دهانش را به بیرون نریزد  نگه نداشته بود ، هیچ چیز به انها نمیگفت .

اونها به من خیانت کردند . 

اونها پشتشون رو به من کردند . 

اونها...از من متنفرند 

او مقدار بسیار کمی غذا از وقتی که در اینجا بیدار شده بود خورده بود . او فقط نمیتوانست خودش را با وجود درد درون قلب اش مجبور به خوردن کند . احساس ضعیفی میکرد و هیچ وقت به خودش زحمت نمیداد که مشت هایی که بر روی بدن اش فرود می آمد را متوقف کند .ان نگهبان ها بخاطر دلیلی که تقصیر او نبود بسیار از او خشمگین بودند .

ان دو مردی که از او باز جویی میکردند فقط فریاد میکشیدند و سوال میپرسیدند ، با حرف های پستی که میزدند فقط سعی داشتند او را خوار کنند . هرچند ان چهار مردی که با او حرف میزدند و از او بازجویی میکردند همیشه او را به درون ان اتاق میانداختند و پا هایش را محکم میبستند و بعد انها شروع به لگد و مشت زدن به او میکردند ، ولی به دلایلی انها هیچ گاه به سمت صورت اش نمیرفتند . 

wei ying's destroyed heart Where stories live. Discover now