▪︎Face3▪︎

Start from the beginning
                                    

پایان فلش بک

روی تخت دراز کشیده بود و بعد از صرف شام داشت استراحت میکرد ، احوال پرسی و تجدید دیدار با مادر و خواهرش انرژی زیادی ازش گرفته بود.
با تقه ای که به در خورد سرش رو به سمت در چرخوند و گفت: "بله؟"
_"منم جونگ کوکا."
بعد از دادن اجازه ورود به خواهرش روی تخت نشست تا خواهرش بتونه بشینه.
_"چرا شامت رو نخوردی؟" جونگهی پرسید و منتظر به جانگ کوک نگاه کرد.
"زیاد گرسنه نبودم." کوک با لحن ارومی جواب داد و چشم هاش رو که به زمین دوخته بود ذره ای تکون نداد.
_"گرسنه نبودی یا دیگه غذا های اینجا رو پسند نمیکنی؟" جونگهی پرسید و با نگاهی که مشخص بود از همه چیز خبر داره به جانگ کوک نگاه میکرد.
نیشخند تلخی زد و سعی کرد سکوت رو حفظ کنه.
_"سه روزه منتشر شده و کلی رکورد شکونده ، کی فکرشو میکرد..." مکث کرد و با صدای غمگینی ادامه داد: "کی فکرشو میکرد اون پسر بامزه و خوش خنده که هر روز عصر با ذوق و شوق تا خونه همراهیت میکرد یه روز انقدر ازت دور بشه که وقتی تو برمیگردی بوسان اون بره نیویورک‌؟"

"رفته نیویورک؟" جانگ کوک کاملا ناخود اگاه پرسید.
جونگهی خندید و بعد از به هم ریختن موهای جانگ کوک که بخاطر سوال بی جاش خودش رو سرزنش میکرد ، گفت: "یه مصاحبه داره ، با یه تاک‌شوی امریکایی."
لبخند رو لب های جونگ کوک به تلخی میزد:
"اون دفتر رو من میتونستم زودتر از همه ببینم ، اون اهنگ ها رو زودتر از همه بشنوم ، میتونستم تو راه موفقیتش کنارش باشم ولی..."
_"دیگه کار از کار گذشته پسر ، قصه خوردن برای چیز هایی که اتفاق افتادن فایده ای نداره ، با اینجا نشستن و گفتن این حرفا زمان به عقب برنمیگرده." جونگهی گفت و نگاهش رو از پسر گرفت.
"پس چیکار میتونم بکنم؟" نیشخندی زد و اروم تر گفت: "اون حالا دیگه حتی اسم منم یادش نمیاد."
_"چرا همچین فکری میکنی؟" جونگهی درحالی که به قاب عکس دونفره ی برادرش و جیمین که هنوز روی میز مطالعه جونگ کوک بود نگاه میکرد پرسید.
سکوت پسر باعث شد تا دوباره شروع به حرف زدن بکنه:
"بعد از رفتن یهویی تو ، اون هر روز عصر همون ساعتی که همراه هم از مدرسه برمی‌گشتین تا اینجا میومد و از مادر میپرسید که تو برگشتی یا نه.."
برق چشم های پسر هیجان و اضطرابی که با این حرف ها به دلش افتاده بود رو به رخ میکشید. انگار یه امید کوچیک توی قلب سرد و یخ زدش روشن میشد.
جونگهی ادامه داد: "تا یکسال و چند ماه پیش بدون اینکه یک روز رو از دست بده تا اینجا میومد ، گاهی با دوچرخه و گاهی با پای پیاده ، براش فرقی نداشت برف باریده و جاده ها بستن یا اینکه زیر بارون مثل موش اب کشیده شده ، اون میومد و از من و مادر سراغ تورو میگرفت." مکث کوتاهی کرد و با یاد اوری اون روز چشم هاش پر از اشک شد ، ادامه داد: "اخرین روزی که اومد با همیشه فرق میکرد ، فکر میکرد تو اومدی و ما بهش دروغ میگیم ، با گریه به لباس های مادر چنگ میزد و التماس میکرد که بزاریم تورو ببینه ولی خب از دست ما کاری بر نمیومد اون موقع تو واقعا جیمین رو فراموش کرده بودی."
دیگه بیشتر از این نمیتونست ادامه بده بغض راه گلوش رو بسته بود. پس از روی تخت بلند شد و به قصد خروج از اتاق به سمت در رفت ، اما هنوز کامل بیرون نرفته بود که به سمت پسر برگشت و گفت: "برو دنبالش جونگ کوکا ، برو دنبالش و حداقل تقاص تمام درد هایی که بهش دادی رو پس بده ، اون پسر حقش نبود این بلا سرش بیاد."
با صدای بسته شدن در به خودش اومد ، تمام این مدت سعی میکرد تصویری که از اون روز های جیمین تصور کرده بود رو از ذهنش بیرون کنه اما شدنی نبود. اگه هنوز همون جانگ کوک هجده ساله بود شاید هیچ کدوم از این حرف ها براش اهمیتی نداشت اما حالا فرق داشت. اون خیلی دیر اما بالاخره به پاکی عشقی که اون پسر بهش داشت پی برده بود.
یعنی چقدر تغییر کرده بود؟ هنوز هم مثل قبل فرشته وار میخندید؟ آغوشش هنوز هم برای جانگ کوک تو هر زمانی باز بود؟ هنوز هم دوستش داشت؟

To be continued...

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now