"چپتر سیزدهم"

Start from the beginning
                                    

پس چجوری میتونست اون بوسه رو بشکنه وقتی تمام این احساسات عاشقانه توش بود. البته اون عصبانیت مردَش رو درک میکرد و بهش حق میداد  واسه همین این اجازه رو بهش داد تا هرکاری میخواد با لباش بکنه، اگه این اونو اروم میکرد و باعث میشد اونو ببخشه حاضر بود هر دردی رو تحمل کنه. جان وقتی برایت بوسه رو قطع کرد با اشک تو چشماش که رو صورتش جاری شده بود بهش نگاه کرد، چونه رو با دستش قاب گرفت و لبخندی زد تا دلش نرم شه.

"عزیزم، متاسفم .نمیدونم چیکار کنم تو منو ببخشی و از دلت در بیارم. واقعا نمیدونم چجوری توضیح بدم. اونموقع اصلا انتظار نداشتم اون منو ببوسه و نتونستم بوسه رو بشکنم ولی عزیزم باور کن من هیچوقت بهت ولت نمیکنم هیچوقت اون ازدواجو قبول نمیکنم. خیلی دوستت دارم و وقتی اینجوری میبینمت ناراحت میشم. بیا از اینجا بریم و وقتی از اینجا رفتیم میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی. اگه این باعث میشه منو ببخشی اوکی من قبول میکنم. عزیزم جدای از هرچیزی من تورو انتخاب کردم و وقتی میگم ترکت نمیکنم این یه قوله هانی، من هرگز تسلیم پدر و مادرم نمیشم ،هرگز!"

شیائو جان اونو با شور و اشتیاق و مالکانه بوسید، بعد بوسه رو شدت داد و باعث شد دیگری به لرزش بیفته. وقتی برایت میدید که جان اینجوری لبخند میزنه مرد درونش محکم وایمیساد و  قلبش ذوب میشد و دیگه نمیتونست از جان عصبانی باشه. تنها کاری که همیشه انجام میداد نهایتا یک سکس خشن بود، اما اونجا جاش نبود و اونام درحال فرار بودن. لبهای جانو لیسید و بوسید و کنترل بوسه رو به دست گرفت و بلندش کرد. جان مجبور شد پاهاشو دور کمر اون حلقه کنه و خودشو بالا بکشه، و تا جاییکه خودش راضی بشه بوسیدش و مردشو به نفس نفس انداخت.
"اینکارو دیگه تکرار نکن و اجازه نده کسی بهت نزدیک بشه.تو مال منی جان، فقط من و من تورو میخوام "

"نه عزیزم دیگه تکرار نمیشه و منم دیگه اونجا برنمی‌گردم ،باید از دست همشون فرار کنیم و زندگیمونو یه جای دور شروع کنیم. من گرین کارتمو(کارتی که افرادی که امریکایی نیستند و مقیم امریکان دارن)اوردم حالا بیا بریم و تا میتونیم پول برداریم. از این کشور میریم و یه جا دیگه دوباره شروع میکنیم فقط من و تو  "
وبه سرعت سوار موتور شد، برایت هم همین کارو کرد و با نهایت سرعت به راه افتادن.
وسط راهی که به سمت خروج میرفت، ماشینی از روبه رو چراغهایش رو روشن کرد و اگه برایت راننده ماهری نبود قطعا با سرعت اونا به یه تصادف ختم میشد. سرعتشون رو کم کردن، همه جا تاریک بود و با وجود اون نور حرکت غیر ممکن بود. برایت به یه سمت دیگه رفت و یه ماشین دیگه اونجام جلوشون سبز شد.
"عزیزم باید برگردیم و از دروازه پشتی بریم، فک کنم پدرم اونارو فرستاده ببین دارن میان سمت ما"جان وحشت کرده بود و اضطراب و ترس تو صداش مشخص بود. برایت که از قبل پاهاش رو روی زمین گذاشته بود به ماشینهایی که راشونو سد کرده بودن نگاه کرد و به سمت جان برگشت.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now