"چپتر دوازدهم"

Começar do início
                                    

"عشق من، تو تنها مرد منی، تنها چیزی که می بینم. هیچکس نمی تونه شبیه تو باشه. عاشق وقتیم که با گرما و حرارت باهام عشق بازی میکنی. یا عاشق وقتیم که باهام اونطور خشن سکس میکنی. تو رویای منی که به واقعیت تبدیل شده."

شنیدم که شیائو جان بی شرمانه بهش اعتراف کرد، بهش چسبیده بود و رو پاهاش نشسته بود و با بی احتیاطی اجازه میداد که مرد من ببوستش و مثل ابنبات لباشو بمکه. دلم می خواست بیام داخل و هلش بدم و جاشو بگیرم. باسنمو روی رون هاش بمالم و به لباس هاش چنگ بزنن و لب هاشو به دندون بگیرم و ببوسم.
اشک تو چشام جمع شد وقتی به بی شرمی اش پاسخ داد:
"عزیزم،همه ی من مال توعه، هیچکس نمیتونه مثل تو باشه. تو هاتی و هیچکس دیگه ای نمیتونه جایگزین تو بشه. من تا ابد عاشق تو خواهم موند، عشق من و یگانه من."(م:اوه...)

وقتی اون عوضی، برادر زن داداشم، بهش چسبیده بود، چیکار میتونستم بکنم که اون مال من بشه؟ یک ثانیه هم اونو تنها نمیذاشت تا یه نفس راحت بکشه، با وجود فاحشه ای که بهش چسبیده بود اون حتی متوجه من نمیشد. من دیگه نمیتونستم وایسم و فقط از دور نظاره گر باشم و جوری نگاهشون کنم انگار برام مهم نیست در حالیکه از درون دارم میمیرم (م:بازم خوبه برایت اکسش یا عشق قدیمی چیزی نی) احساسات و طمع من همه چیزمو بهم غالب شد.(م:خوبه اینبار تقصیر جان ننداخت) و فقط می‌خواستم جوری بغلن کنه که تاحالا جان رو اونجوری بغل نکرده.
فقط اگر میدونست هر وقت که یقه ام رو میگیره قلب من برای این لمسش چجوری می تپه، اگر میدونست که من چجوری از این فرصت برای نزدیکی بهش و بوییدن بوی مردونه اش و نگاه به چهره خیره کننده اش استفاده میکنم.آه این مرد حتما روزی باعث مرگ من خواهد شد.

فقط یه لمس های سادش باعث ضعفم و خواب های شیرین شبانه م (م:شمابخوانید کثیف) میشد، وقتی که عضو بزرگش درونم میکوبید و سوراخم رو به فاک میداد که باعث میشد همیشه با یه دیک بلند شده یا بدتر از اون کام شده روی بدنم از خواب بیدار شم. لعنتی!
خودمو سریع رسوندم، من عاشق برادرمم و هرزمانی که به من نیاز داشته باشه کنارشم. من هرچیزی که اون میخواد رو دوست دارم و شادم وقتی اون شاده. وقتی رسیدم لکه های خون روی لباس خودش و پسرش آیوان رو دیدم و قلبم بدرد اومد. درد و ترس از دست دادن همسرش رو تو چشماش میدیدم، آیوانو بغل کردم و کنار خانم شیائو نشستم. و اونم سراغ پسرشو میگرفت.

خیلی ساده جوابش رو دادم. اون روز شیائو جان رو تو مدرسه ندیده بودم و البته، کجا میتونست رفته باشه، غیر از خونه برایت؟ از زمانی که جان شروع به قرار گذاشتن کرده بود کلاس هاشو از دست میداد و من به عنوان یه برادر شوهر خواهر خوب براش بهونه جور میکردم و گاهی اوقات هم تکالیفش رو مینوشتم.

اون روز به خون شیائو جان برای همسر برادرم نیاز داشتیم و مدام باهاش تماس میگرفتیم ولی دریغ از یک پاسخ . تا اینکه زن برادرم مُرد. این یه ضایعه بزرگ برای من و بدتر برای برادرم بود .زن فوق العاده ایی که قبل و بعد از ازدواج با برادرم مثل یه مادر برای من بود و از دست دادنش دردناک بود.

My Sister's Husband Onde histórias criam vida. Descubra agora