▪︎Face1▪︎

Start from the beginning
                                    

_Like Crazy(English Version): jimin of BTS

_"اویاااا ، پارک جیمین مثل همیشه غوغا به پا کردی." دختر با ذوق خاصی گفت و ناگفته نمونه لبخندی که روی لب هاش نشست تصویر زیبای یک روح سرشار از زندگی و لطافت رو به رخ کشید.

اما جایی روی صندلی دیگه کسی بود که مات و مبهوت به صدایی که از باند های ماشین پخش میشد گوش میکرد. بدون شک این صدا تو این پنج سال به اندازه ای تغییر کرده بود که اگه دختر اسمی از خوانندش نمی اورد جانگ کوک تنها به تشابه ناچیز صدا بسنده میکرد و از گوش سپردن به موزیک لذت میبرد. اما حالا خوب میدونست این صدا متعلق به چه کسیه. صدایی که روزی خودش بهشتی خطابش میکرد بعد از پنج سال به قدری پرستیدنی شده بود که قلبش رو به تند تر تپیدن وا میداشت.
" صدات داره با قلب بیچاره ی من چیکار میکنه؟"اروم زمزمه کرد.
_"اون واقعا با استعداده صداش ادم رو تا مرز جنون میبره و برمیگردونه." دختر با ذوق و افتخار گفت و لحظه نگاهش رو از جاده گرفت و به جانگ کوک منتقل کرد.
پسر لبخند زورکی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با صدای لرزونی گفت: "واقعا صداش باعث میشه قلب ادم به تپش بیوفته."
احمق که نبود حلقه های اشک توی چشم هاش کاملا مشخص بود ، جانگ کوک از اون ادم هایی نبود که در مقابل احساسات عمیقش نسبت به چیزی مقاومت کنه چون تعداد اجسام و اشخاصی که میتونست عمیق بهشون عشق بورزه و اهمیت بده هرگز از تعداد انگشتان یک دست فراتر نرفته بود. اون ادم منطقی بود و خوب میدونست که افراد تا چه اندازه میتونن خطرناک آزاردهنده و اسیب زننده باشن.
اما حالا چیزی روی سینش سنگینی میکرد ، انگار که سعی داشت چیزی رو مخفی نگه داره ، انگار که حاضر بود همونجا جون بده اما اون حقیقت رو به زبون نیاره یا حتی قبولش نکنه. اما مگه شدنی بود؟
"کی میدونه پارک جیمین؟ شاید تپش های این قلب یخ زده بخاطر صدای بهشتیت نیست ، شاید بخاطر خواننده‌ی پرستیدنیشه."

فلش بک

"جونگ کوکا متنی که برای البومم نوشتم رو خوندی؟" پسر با ذوق پرسید.
"محض رضای خدا هیونگ نوشتن متن البوم اونم وقتی حتی بلد نیستی یه نت بزنی چه فایده ای داره؟" جانگ کوک گفت و با نگاه عاقل اندر سفیانه ای به پسری که کاملا مشخص بود ذوقش کور شده نگاه کرد.
پسر بعد از چند ثانیه ای که دستش همراه اون دفتر دست نویس توی هوا خشک شده بود سرش رو کمی تکون داد و لبخند زد لبخندی که تلخیش از نگاه جانگ کوک دور موند چرا که پسر سرش رو روی پاهای جانگ کوک گذاشت.
"دانگشین الانه که زنگ بخوره ، میخوای همینجا بخوابی و از کلاس جا بمونی؟" پسر کوچیک تر پرسید.
_"فکر نکنم با از دست دادن کلاس ادبیات چیز مهمی ازم گرفته بشه." پسر بزرگتر زمزمه وار گفت و همینطور که جای سرش رو روی پاهای کوک تنظیم میکرد چشم هاش رو بست و قبل از اینکه به خواب بره گفت: "دانگشین..." کمی صبر کرد و ادامه داد: "توی متن البوم حتما ازش استفاده میکنم." صداش تحلیل رفته بود و عمین باعث میشد که جانگ کوک درست متوجه حرف هاش نشه و درست زمانی که پسر بزرگ تر روی پاهاش به خواب رفت اروم گفت: "هرکاری دلت میخواد بکن."

پایان فلش بک

"این اهنگ..." گفت و با نگاه عاجزانه ای به دختتر چشم دوخت.
دختر هم درحالی که چشم به جاده ی نسبتا خلوت دوخته بود در سکوت منتظر ادامه حرف پسر موند.
"این اهنگ... تنها اهنگیه که خونده؟" به سختی پرسید و انشکست هاش رو به هم گره زد و با فشار زیادی که بهشون وارد میکرد سعی داشت اروم به نظر برسه.
_"این اهنگ ترک اصلی البوم جدیدشه همین تازگی منتشر شده و کلی رکورد زده ، جیمین میگفت که مدت ها بود که روی این البوم کار میکرده حتی دفتر دستنویسش که از دبیرستان نگهش داشته بوده و توش متن اهنگ ها رو مینوشه رو هم نشون داده. البته گفته البومش یه هیدن ترک هم داره ، اما هنوز منتشرش نکرده ولی من مطمئ...."
دیگه اهمیتی به صحبت های دختر نمیداد.
البومی که این دختر راجبش صحبت میکرد ، ترک هایی که رکورد های جهانی زده بودن همون چیز هایی بودن که هرگز نگاهی بهشون ننداخته بود. اون دفتر دست نویس دقیقا همون چیزی بود که همیشه روی میز باز بود و کوک بی‌اعتنا از کنارش رد میشد.
البومی که ارزوی اون پسر بود ، کوک میتونست چندسال زودتر از همه دنیا بهش گوش بده ، اما حالا دیرتر از همه رسیده بود.
دیگه تا مقصد بین دختری که متوجه حالت نا اروم پسر شده بود و جانگ کوکی که بی صدا درحالی که گوشه ناخن هاش رو میکند و از پنجره به اسمونی که کم کم روشن میشد نگاه میکرد ، حرفی رد و بدل نشد.

یک ساعت بعد جانگ کوک تو ایستگاه اتوبوس پیاده شد و بعد از خداحافظی با دختری که حتی اسمش رو هم نپرسیده بود با اولین اتوبوس به سمت محله ای که پنج سال پیش توش زندگی میکرد ، حرکت کرد. تمام طول راه به صدایی فکر میکرد که زیباییش زمین تا اسمون با اون روز ها متفاوت بود ، صدایی که زمانی تنها برای خودش اواز میخوند و اون در کمال بی رحمی اون صدا رو از یه جایی به بعد نا دیده میگرفت. اون پسر اما هرگز خم به ابرو هاش نمی اورد... در جواب تمام اون بی اهمیتی ها و بی اعتنایی ها در جواب تمام ذوق و شوقی که در نطفه خفه میشد ، تنها لبخند میزد و باز هم با عشق اسمش رو صدا میزد و ازش میخواست که به نت هایی که تازه یاد گرفته گوش بده اما...
با صدای بوق اتوبوس فهمید که باید پیاده بشه ، ساکش رو به دست گرفت و چمدونش رو پشت سرش کشید و طبق چیز هایی که به یاد می اورد به سمت خونه راه افتاد.

To be continued...

"""""""""""""""""""""""""""""""""""
همین چند روز پیش توی تلگرام یه عکسی دیدم و ایده نوشتن این فیک به ذهنم رسید لطفا ازش حمایت کنید.
ووت و کامنت فراموش نشه ممنونم♡

𝗙𝗮𝗰𝗲Where stories live. Discover now