•Part 1•

90 12 3
                                        

همه چیز از یه خواب شروع شد اما وقتی به خودم اومدم دیر شده بود.

بعد از شب تولد 25سالگیم وقتی همه رفتن به سمت خونه راه افتادم کلید و انداختم و در رو باز کردم، حتی به خودم زحمت ندادم چراغارو روشن کنم از خستگی افتادم رو تخت لباسام رو هم عوض نکردم.
دستام رو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم، چشمام رو بستم و با خودم فکر می کردم درسته امشب 25 سالم شد اما اونقدری که انتظارشو داشتم اتفاق خاصی نیفتاد میدونی انگار تو تولد 25 سالگیت توقع داری یه اتفاقی بیفته که مسیر زندگیت رو عوض کنه چون بالاخره 25 سال از عمرت رو گذروندی اما واسه من هیچ اتفاقی نیفتاد.
همین طور که تو تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم چشمام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
نور خورشید چشمامو اذیت می کرد و به زور چشمام و باز کردم و بلند شدم و خواستم به سمت آشپزخونه برم که حس کردم چشمام داره سیاهی میره بالافاصله دستم رو به دیوار تکیه دادم خوابی که دیشب دیدم باعث این سرگیجه شده.
این خوابم یه خواب مثل بقیه خواب هام زیادی جدیش نگرفتم و بعد از خوردن یه قهوه که باعث شد یکم سر حال بشم لباسامو پوشیدم و به سمت خونه ی هری راه افتادم.
دیشب قبل اینکه بیام خونه بهم گفت فردا بیام و با هم بریم پیش یه روانشناس واسه خوابایی که این چند وقته می بینم تازه هری می گفت: طرف تو کارش حرف نداره راستش هیچ ایده ای ندارم ولی فقط قبول کردم باهاش برم مطمئنم اگه مخالفت می کردم لویی کلمو می کَند.
ماشین رو دم خونه پارک کردم و نگهبان درو واسم باز کرد و من داخل شدم هری مثل همیشه بغلم کرد و بعد خوش آمد گویی رفتم داخل. خونه ی لری با اینکه خیلی بزرگ و با صفا بود ولی واسه من ترسناک و دلگیر بود باعث میشد بیشتر احساس تنهایی کنم، آخه چجوری میتونی تو یه جایی زندگی کنی که هر لحظه امکان داره خودتم گم کنی؟! لویی هم با من هم نظرِ اما وقتی پای هری وسط باشه بحث کلا عوض میشه.
-میگم هری لو کجاس؟
+لو طبق معمول سر کار دیگه، زین یه جوری میپرسی انگار نمیدونی که چقدر به کارش وابسته اس.
-و البته به تو.
+باشه داداش کوچولوی من اما فکر نکن حواسم نیست که بحث رو عوض می کنی و چند وقتی هست نمیای این طرفا و تو لاک خودتی، امروز وقتی رفتیم پیش روانشناس خواباتو واسش تعریف می کنی می خوام هر چه زودتر خوب بشی.
زین حواسش پرت بود و متوجه حرف هری نشد.
+با تو ام زین!
-عاممم بله ببخشید چی میگفتی؟
+هیچی پاشو بریم تا دیر نشده.
ابرویی بالا انداختم و از در خارج شدم.
+میگم زین ماشینتو بذار همین جا با ماشین من می ریم بعدا خواستی بیا برش دار.
-باشه پس.
سوییچ رو به سمت نگهبان گرفتم به سمتم اومد و سوییچ رو گرفت.
هری رو به نگهبان گفت: مایک ماشین رو ببر داخل، فکر نکنم زود برگردیم حواست بهش باشه‌.
نگهبان سری تکون داد و ماشین رو جا به جا کرد.
سوار ماشین هری شدم و کمربندم رو بستم، هری هم بعد از اینکه کمربندش رو بست رو به من گفت خب بریم؟
-بریم.

لینک چنل تلگرام راجب هر چیزی حرف می زنیم دوس داشتید سر بزنید و شاید از محتوای چنل خوشتون اومد🤍

https://t.me/daydreamingwith_me

☆~Unattainable DreamDonde viven las historias. Descúbrelo ahora