26 - I'll Never Get The Chance To

Start from the beginning
                                    

"ها؟" صداش وحشتناک گرفته بود.
"لویی‌ام. دختر تو حالت خوبه؟ چیشده؟"
"لویی-" بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. دیگه مطمئن شدم که اتفاق خیلی بدی افتاده.
"آدرس خونه‌ات رو بده. الان خودمو می‌رسونم اونجا."
گوشیش رو قطع کرد. کمی منتظر موندم و اس‌ام‌اسش واسم اومد. یه تاکسی گرفتم و تا اونجا رفتم چون هنوز خودم درست جایی رو بلد نبودم.
زنگ زدم و در بعد مدت طولانی‌ای باز شد. سریع رفتم داخل.
"کارا؟ کارا کجایی؟ کارا؟" همه جا به هم ریخته، تاریک، دلگیر و خفه بود. پشت یکی از مبل ها پیداش کردم، بین دیوار و مبل نشسته بود و می‌لرزید.
"سکتم دادی! بیا کمکت کنم بلند بشی."
زیر شونه‌هاش رو گرفتم و بلندش کردم. بردمش تو اتاقش و پتو رو پیچیدم دورش.
"بچه‌ام... لویی، بچه‌ام!" این چند کلمه رو گفت و دوباره گریه کرد. بچه؟ کدوم بچه؟
محکم بغلش کردم و موهاش رو نوازش کردم. یخ زده بود.
"کشتمش. من اون بچه بی‌گناه رو کشتمش. احمق!"
به سرشونه‌های لباسم چنگ زد و بلندتر گریه کرد.
"میشه بپرسم چیشده؟"
چیزی نگفت. به نوازشش ادامه دادم. تمامی لامپ های خونش به جز لامپ های دور سقف خاموش بود. همه جا شلوغ بود و حتی لباس‌هاش هم کاملا پخش زمین بودن، انگار که خودش همه چیز رو پخش زمین کرده باشه. احتمالا مغزش هم همچین آشوبی بود.
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. "امروز سقط جنین کردم. من احمق برگشتم به دوست پسرم فقط واسه چند روز، و بعد... و بعد دوباره خر شدم." چشم‌هاش دوباره پر از اشک شد. آروم صورتشو با پشت دستم پاک کردم. این دختر خیلی بار غم رو دوشش زیاد بود و سنگینی می‌کرد، این همه سختی حقش نبود.
"و من نه شرایط اقتصادی بچه رو داشتم، و نه شرایط خودم خوب بود. خودم حتی سلامت روان هم ندارم! حتی ثبات شخصیت هم ندارم! لعنت به من که فقط یه آشغال قاتلم." دست‌هاش رو گذاشت رو صورتش و به اشک‌هاش اجازه داد دوباره صورتش رو خیس کنن.
"اون عوضی بی‌همه‌چیز که نمیدونم عاشق چه کوفتیش شدم... اون حرومزاده دوباره برگشت و گندی به این بزرگی رو زد به زندگیم. من هم که احمق! مثل این بچه‌های پونزده ساله رفتار می‌کنم، حالیم نیست، نمی‌فهمم دارم چه گوهی می‌خورم."
"به خودت اینجوری نگو. تو بهترین تصمیم رو گرفتی، مطمئن باش چند وقت دیگه به خودت میگی خوب شد که سقطش کردم به جای اینکه بیارمش تو این دنیا." پتوش رو بیشتر دورش پیچیدم.
من تا به حال تو همچین موقعیتی نبودم، نمی‌دونستم باید چه کار بکنم یا چه عکس‌العملی نشون بدم. حتی نمی‌دونم حرفی که زدم درست بود یا نه.
"منظورم برگشتن به دوست پسرم بود، نه سقط."
نمی‌دونستم چی بگم؛ گاهی احساسات آدم قاطی میشن و ما آدم‌ها تصمیم‌های اشتباهی رو می‌گیریم، ولی خب اون‌ها ما رو می‌سازن، مگه نه؟
"دراز بکش تا واست آب بیارم."
با یک لیوان آب برگشتم پیشش. تو آشپزخونه داشتم حرف‌هام رو طبقه بندی می‌کردم که بهش بگم.
"کارا، تو دختر خودساخته و قوی‌ای هستی. تا به حال چند بار تو زندگیت تصمیم‌های بد گرفتی؟ این اتفاق واسه همه می‌افته. هممون اشتباه می‌کنیم، ولی ازش درس می‌گیریم. حالا یه اشتباهی کوچیکه، یکی بزرگ. یکی تاوان کمتری داره، یکی بیشتر. می‌دونم الان از همه جهت داره بهت فشار وارد میشه و خودت هم عذاب وجدان داری و دائما داری خودت رو به خاطر کارت سرزنش می‌کنی، ولی چیزیه که شده. گذشته و تموم شده. باید باهاش کنار بیای و سعی کنی ازش بگذری."
"آره گفتن همه اینا خیلی راحته، ممنون."
لیوان آب رو ازم گرفت و یه نفس همه‌اش رو خورد.
"منظورم این نبود. می‌دونم الان من هر حرفی که بزنم نمی‌تونه ذره ای حالت رو عوض کنه ولی اینا حقیقته، هرچقدر هم که کلیشه ای به نظر بیاد."
صداش رو برد بالا. "خب منم گفتم ممنون!" دراز کشید و ساق دستش رو گذاشت روی چشماش. دیگه باید چه کار می‌کردم؟ شرایط روحیش خیلی بدتر از چیزی بود که بشه با حرف زدن درستش کرد.
نفسش رو محکم داد بیرون. "امشب چه کاره ای؟"
"هیچی‌. سرگردون."
"می‌مونی اینجا؟"
"اگه تو بخوای، آره."
کمی نگاهم کرد و فکر کرد. "بمون."
کنارش رو تخت خوابیدم. دستش رو از روی چشماش آروم آوردم پایین و مچ دست‌هاش رو ماساژ دادم و بعدش بازوهاش، ساق دست‌هاش، شونه‌هاش و کمرش رو.
"من دیگه نمی‌تونم به هیچ پسری اعتماد بکنم، لویی. چشمم ترسیده. تجربه اولین عشقم بدجوری منو داغون کرده."
"قرار نیست همه آدم‌ها یک‌جور باشن عزیز من. ولی تو نیاز داری واسه مدتی تنها بمونی، خودت و زندگیت رو دوباره از نو بسازی و از این موضوع کاملا عبور کنی تا بعدش بتونی یه شانس دوباره به یه آدم جدید و خودت بدی، یکی که با تو جوری که لایقشی رفتار بکنه."
"آره. حق با توعه."
بعد چندین ثانیه سکوت، من دوباره حرف زدم. "یه سوال بپرسم؟"
"هوم؟"
"چرا به دوستات که خب بیشتر از من می‌شناختیشون چیزی نگفتی ولی به من اینا رو گفتی؟"
"چون قضاوتم می‌کنن. همیشه همین کار رو کردن و می‌کنن، نمی‌دونم اصلا چرا هنوز باهاشون دوست موندم. شاید چون هیچکس رو ندارم. ولی تو، فکر کنم همون شبی که تو کلاب دیدمت متوجه شدم همچین آدمی نیستی."
خوشحال شدم. حداقل من یک آدم قابل اعتماد بودم.
بغلش کردم و به نوازشش ادامه دادم. کارا خیلی آسیب‌پذیر شده بود.
"ممنونم ازت لویی. اگه نیومده بودی شاید خودکشی کرده بودم. امشب واقعا خدا تو رو واسم فرستاد."
"خودکشی بدترین چیزه. حتی تو سخت‌ترین شرایط هم نباید سمتش رفت."
"تو جای من نبودی."
کمی سکوت کردم. "این هم حرفیه."
"شبت بخیر."
"صبحت بخیر، درواقع!" کنار گوشش زمزمه کردم.
تا وقتی که نفس‌هاش منظم شد و مطمئن شدم که خوابیده، به نوازش کردنش ادامه دادم و بعد خودم هم خوابیدم.
صبحش باهم خونه‌اش رو مرتب کردیم، همه چیز رو به حالت اولش برگردوندیم و نهار رو هم باهم گذروندیم؛ البته من به نایل موضوع رو توضیح داده بودم که نگران نشه.
عصر وقتی برگشتم خونه، درمورد موضوع فیلم کوتاهمون با نایل حرف زدیم و درنهایت، تصمیم گرفتیم درباره اعتیاد فیلم بسازیم. من خیلی استرس داشتم و نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بی‌افته؛ شاید اگر توش خوب عمل بکنیم، باعث بشه یکم خانوادم بهم ایمان داشته باشن و یکم بهم افتخار بکنن. من خیلی واسه این پروژه ذوق داشتم، حتی چندین شب خوابش رو دیدم، خودمون رو موقع کارگردانیش بارها و بارها تصور کردم، دقیقا مثل یک رویا که داره کم‌کم به واقعیت می‌پیونده. گاهی اون قدر غرقش شدم که نمی‌تونستم مرز بین خیال و حقیقت رو تشخیص بدم. ولی آیا واقعا قراره به اون جایگاه توی ذهنم برسم؟ یا قراره خودم و خانوادم رو پشیمون کنم؟ نمی‌دونم، نمی‌دونم.

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now