تا شب من کنار جینی نشسته بودم و درباره این حرف میزدیم که چجوری بعدا میتونیم بپیچونیمشون. حتی به این هم فکر کردیم که میتونیم باهم ازدواج کنیم و هری و رینا هم باهم ازدواج کنن و بعد باهم زندگی کنیم ولی این بیشتر شبیه سناریوی یک فیلم احمقانه بود.
پیشنهاد جینی، بیخیالی بود. من آدم بیخیالی نیستم، یعنی میخوام باشم، ولی نمیتونم. کی دوست داره که همیشه ذهنش درگیر مسائل مختلف باشه؟ قطعا هیچکس. ولی من فقط یکم زیادی واقعبینم. دلم نمیخواد واسه یه مدت بیخیال همه چیز بشم و بعد یهو ببینم که وسط یه مخمصه بزرگ گیر افتادم. دوست دارم همهی احتمالات رو بررسی کنم، آخر و عاقبت اون کار رو ببینم و بعد انجامش بدم، ولی الان تو نقطه ای ایستاده بودم که همه چیز مثل یه هاله برام تار و مبهم بود. شبیه جوجه ای که پشت سر مامانش راه میافته، پشت سر هری حرکت میکردم و کاری رو انجام میدادم که اون انجام میداد. هری گفت بیا بریم تو دلش تا ببینیم تهش چی میشه و من هم دارم همین کار رو میکنم، ولی از الان میتونم ببینم که تهش چیز قشنگی نیست.
بعد از مهمونی، اولین کاری که کردم هجوم بردن به پی وی هری و تایپ کردن یک طومار بود.Lou:
خب سلام.
امشب یه شب فوق تخمی بود و اصلا نمیدونم از کجاش باید شروع کنم که بهت بگم ولی واسه من و جینی برنامه "ازدواج در اولین فرصت" ریختن!
جینی بهم میگه اهمیت ندم و از لحظه لذت ببرم، چیزی که تو هم همیشه میگی ولی من خسته شدم از این همه تلاشی که واسه اهمیت ندادن میکنم و بی فایدست. من خسته شدم هری و واقعا سردرگمم، نمیدونم چی درسته و چی اشتباه و حس میکنم به زمان نیاز دارم که بنشینم و فقط فکر کنم و با خودم کنار بیام. میدونم اینا هیچکدومش تقصیر تو نیست و این ها همه بخاطر منه، ولی ازت توقع دارم که درکم کنی. هروقت درست فکرهام رو کنار هم جمع کردم و ازشون نتیجه گرفتم، بهت پیام میدم و باهات حرف میزنم.گوشیم رو پرت کردم رو زمین و زانو هام رو بغل کردم. من عصبی، غمگین و ناامید بودم. چرا باید دوست داشتن انقدر سخت و پردردسر باشه؟ من اصلا نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم. نمیخوام این حس رو تجربه کنم وقتی همهاش پر از ترس و لرزه. من دیروز داشتم بخاطر بوسیدن کسی که دوستش دارم از اضطراب میمردم و این کجاش عادلانهست؟ مگه نباید بوسیدن کسی که دوستش داری پر از حس خوب و آرامش باشه؟ پس چرا برای من برعکسه؟ چرا باید به جای این که دستش رو بگیرم، بغلش کنم و به همه بگم که این آدمیه که من دوستش دارم، باید فقط ظاهرسازی کنم؟ از همه چیز بدم میاد، از این آدما و از این خانواده بدم میاد. من الان دلم میخواد پیش هری باشم ولی هری نباید به خاطر این خوددرگیریهای مسخره من جواب پس بده و من الان اون رو هم درگیرش کردم. لعنت بهت لویی! من هم میخوام پیش هری باشم و هم نمیخوام باشم. بودن با هری هم ترسناکه و هم قشنگ و این داره بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم من رو عذاب میده. شیرینی عشقمون نمیتونه به اندازه کافی از بدبختی هایی که داریم توش دست و پا میزنیم کم بکنه.
صدای نوتیفیکشنی که از گوشیم شنیدم باعث شد به سمت گوشیم شیرجه بزنم. مشخصه که چه قدر نمیخوام با هری باشم!Hazza:
اول از همه میخوام بدونی که دوستت دارم و کنارتم حتی اگه خیلی فاکدآپی.
بعد هم به جای اینکه همه چیز رو بخوای تو یه پیام خلاصه کنی و بقیهاش رو بریزی تو خودت، بیا باهم حرف بزنیم.آخ، هری! کاش میدونستی چقدر الان بی دفاعم و چقدر دلم میخواد بغلت کنم و درعین حال ازت دوری کنم. شاید من واقعا مریضی دارم و باید درمان بشم. شاید ما مریضیم و این بخاطر تغییرات هورمونیمونه. شاید همه اینا یه مشت مزخرف و چرند و حس زودگذره که فقط باید نادیده گرفته بشه.
Lou:
بیا فقط حرف نزنیم هری. من مغزم آشفتهتر از اونیه که بخوام حرفی بزنم. میترسم چیزی رو بگم که نباید بگم و گند بزنم به همه چیز. فقط بهم کمی فرصت بده.
Hazza:
باشه سوییت چیکز. من منتظرتم و بدون که همیشه پیشتم. شبت بخیر.
و من تا صبح تو جام چرخیدم، غلت زدم و فکر کردم. به هزاران هزار اتفاق فکر کردم و هیچ چیز خوبی آخرشون به چشمم نمیخورد. هردومون قرار بود سختیهای بدتر از این رو بکشیم و من حداقل از بابت خودم مطمئنم و واسم مثل روز روشنه که کشش و توانایی تحمل این همه درد رو ندارم.
'و در پس زمزمههای نغمهی عشق تو، زخمی با من همآغوش میشود. درد شیرین بودن با تو، شراب تلخیست که به آن دل بستهام. اما چه کنم که مرهم بوسهی سوزانت مرا تا مرز جنون میکشاند. حال، قلب شکستهام را در دستانت بفشر و من که باشم که گلایه کنم؟ وا اسفا که تو اکنون تمام مرا داری.'
JE LEEST
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfictie'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...
20 - The Marriage
Start bij het begin