ازش خداحافظی کردم و واسه هری توضیح دادم که چی شده و بعد با هم رفتیم به سندال پارک.
"اونجان، اون جینیه." گفتم و به سمت جینی و دختری که کنارش بود رفتیم.
همه با هم آشنا شدیم و رینا دختر خوبی به نظر میرسید، کمی خجالتی بود و مشخص بود که هنوز یخش باز نشده. خیلی کیوت بود که با جینی راحتتر و بیشتر حرف میزد و با ما سختتر و کمتر.
مسیرمون رو از هم جدا کردیم و با هری به سمت کافه رفتیم. من همین دیروز هجده ساله شده بودم، خوشبختانه.
من آبجو گرفتم و هری کیک و قهوه گرفت و از من قول گرفت که بهش آبجو بدم. کی گفته که قرار نیست سر این اذیتش کنم؟
"تو واسه آبجو خوردن هنوز یه بچه ای." دستم رو روی موهاش کشیدم و هری ادای من رو درآورد. "تو ام تا دیروز بچه بودی. مسخره!"
"این قانونی نیست که بهت آبجو بدم کوچولو. من نمیخوام خلافکار باشم!"
"اوه دستگیرت نکنن؟ تو قول دادی لویی." مشتی به بازوم زد.
"بر منکرش لعنت! بهت میدم ولی تو بازم کوچولویی، این چیزی رو عوض نمیکنه." صندلیم رو به هری نزدیکتر کردم و آرنجم رو تکیه دادم به میز.
"قرارت با دوست دخترت خوش میگذره جناب؟" گفت و چشمکی زد. "آره، خیلی. تا باشه از این قرارها!"
هری لبخند زد و خواست چیزی بگه که سفارشمون رو واسمون آوردن. "اول بده من بخورم ازش."
"نخیر. اول خودم میخورم اگه به دردت میخورد به تو هم میدم." تو دلم به هری خندیدم. دست به سینه نگاهم میکرد.
کمی ازش چشیدم و بعد دادمش به هری. ابرویی بالا انداخت و ازش نوشید. مزهمزهاش کرد و بقیهاش رو سرکشید.
"اون مال من بود، بچ!" یه حسی بهم میگفت همین کارو میکنه.
"خب بیا سفارش من مال تو. همشو بخور." بشقابش رو سر داد سمتم و قهوهاش رو هم داد دستم.
"مبادله خوبی بود، مگه نه لو؟"
کلکل با هری بی فایده بود، واسه خودم یکی دیگه سفارش دادم.
"نایل از تجربهاش نگفت؟" هری پرسید. از جویدن کیک دست برداشتم.
"ازش پرسیدم ولی پیچوند. حیف شد، شاید بعدا تجربیات مفیدش به دردمون میخورد."
هری نیشخندی زد و دستش رو از زیر میز گذاشت رو ران پام. "هری وسط یه کافه نشستیم، محض رضای فاک کرم نریز!"
"کسی ما رو نمیبینه." گفت و دستش رو آورد بالاتر و من دستش رو گرفتم. "نه هری الان نه. میذاریمش واسه بعد." دستش رو برداشت و هرهر بهم خندید. "فکر کردی قراره اینجا کاری بکنم؟"
"هری خیلی چلی. جدی میگم، هر روز داری لول جدیدی از چل بودن رو آنلاک میکنی!"
لبخندش کمتر شد. "کاش میتونستیم هر روز تعطیلاتمون رو اینجوری باهم بگذرونیم." دستم رو پیچوندم دور بازوش و از روی لباس روی دستش خط های فرضی کشیدم. "ولی خب میتونیم بیشترش رو باهم بگذرونیم. همین هم خوبه."
کمی اونجا نشستیم و بعدش از اونجا اومدیم بیرون. خیابون ها عملا خالی بود و پارک هم همینطور. هری یک آهنگ بیکلام گذاشت. برفهای یخ زده قسمتهایی از زمین رو پوشونده بود و هری دست من رو دنبال خودش میکشید درحالی که میدوید.
یک جا پاش سر خورد و داشت میافتاد و من محکم گرفتمش، وگرنه خودم هم باهاش میافتادم. نفسنفس میزدیم. همدیگه رو بغل کردیم، به قدری سفت که میتونستم ضربان قلبش رو حس کنم.
نهار رو باهم خوردیم، تو خیابون ها چرخیدیم و اونقدر راه رفتیم تا دیگه پاهامون رو حس نمیکردیم.
ما اون روز به سختی از هم جدا شدیم و من وقتی میخواستم به خونه برگردم، ناراحت بودم. این نشون میده که خیلی خوش گذشته و روز خوبی کنار دوست پسرم داشتم.
تا در رو باز کردم مامان رو دیدم که با اخمی تو هم، روی مبل رو به روی در نشسته. "سلام." خیلی پوکر گفتم و خواستم برم به سمت اتاقم که صدامکرد. "لویی! بیا کارت دارم." سکته کامل رو زدم. تموم شد. فهمید. بدبخت شدم. فردا جنازم جلوی دره.
"تا الان با جینی بودی؟ این همه ساعت؟"
"آممم... مگه ساعت چن-" ساعت گوشیم رو نگاه کردم. ها؟ من از صبح تا هفت و نیم شب بیرون بودم؟
"وای! من اصلا متوجه گذر زمان نشدم. خب ما نهار رو باهم خوردیم و بعدش فقط یکم ول گشتیم. نمیدونم چرا انقدر دیر شد."
"لویی به من دروغ نگو. شما کل این مدت رو بیرون و تو خیابون بودین؟"
"آره خب مگه چه اشکالی داره؟ خودت گفتی بهتره باهم بیشتر وقت بگذرونیم!"
"فکر نمیکنی داری زیادی پات رو از گلیمت درازتر میکنی؟ تو به خونشون رفتی، میدونم."
تک خندهای کردم. "چی؟ من حتی نمیدونم آدرس خونشون کجاست!" چه طوری میتونست تا این حد بیدرک باشه؟ حتی با خودش یک درصد هم به این موضوع فکر نکرده؟
از جاش به سختی بلند شد و انگشتش رو سمتم گرفت. "میدونی که اگه یه وقت باهاش بخوابی چه گناه بزرگیه! بهتره حواست به کارهات باشه."
باور نمیکردم این مامان من باشه. این حقیقت نداشت.
"شوخی میکنی، نه؟ مرسی از این حجم اعتمادی که نسبت بهم داری! قابل تحسینه، واقعا ممنونم."
دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم و رو به روش بایستم تا هرلحظه بیشتر از قبل لهام کنه و بهم طعنه بزنه. نمیتونن یک روز گند نزنن تو اعصاب من.
در اتاقم رو قفل کردم و دراز کشیدم رو تختم. معمولا گریه تو کارم نبود، همیشه ترجیح میدادم اشک نریزم و بترکم، چون معمولا سردرد و چشمدرد نصیبم میشد که اصلا به اون چندین قطره اشک نمیارزید. فقط زیرلب فحش دادم و بعد از اینکه آروم شدم، کتابام رو پرت کردم جلوم تا به درسهای فاکیم برسم بلکه یک روز بتونم از شر این وضعیت خلاص بشم.'و در کنار تو، من دور میشوم از تنگنای درگیریهای ذهنیام، آنقدر دور که دیگر زشتیها، بیرحمیها و تلاطمهای زندگیام را نمیبینم؛ غرق وجودت میشوم و محو چشمانت. پس دستم را بگیر، تاریکیهای مرا روشن و سیاه و سپیدم را رنگی ساز.'
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...
18 - I'm Sinner
Start from the beginning