11 - Brave Enough

Start from the beginning
                                    

Niall:
شاید تو هم ازش خوشت میاد؟

Lou:
نه نایل. نمی‌آد. من استریتم. هری هم فقط پسرخالمه.

Niall:
ولی تو ادامه دادیش. این یعنی داشتی لذت می‌بردی و تو از اون چت با یه پسر لذت بردی. این یعنی چی به نظرت؟

Lou:
این طبیعیه واسه این‌که بار اولی بود که تجربش می‌کردم.

Niall:
باشه. خودت رو گول بزن. برو بخواب و نتیجه فردا رو بهم بگو.

Lou:
خودم رو گول نمی‌زنم، این یه حقیقته.

سریع از صفحه چت با نایل خارج شدم و گوشیم رو محکم تو دستم فشار دادم؛ حرفاش باعث شد حس ترس بهم دست بده. آره لذت بردن طبیعیه ولی اینکه یه دفعه ای با پسرخالم انجامش بدم چی؟ نمی‌دونم. مهم نیست. حدود یک ماه از اون چت کوفتی دو دقیقه‌ای گذشته و من هنوز ذهنم درگیرشه، دیگه بسه.
فردا نه تو اتوبوس و نه تو زنگ‌های تفریح باهاش صحبتی نکردم. هروقت هری رو می‌دیدم داشت با زین حرف می‌زد و گاهی با هم می‌خندیدن؛ و این اصلا به این معنی نیست که من دارم حسودی می‌کنم. نه. حسودی نمی‌کنم‌، هرگز.
تو کافه تریا که نشستیم هرچیزی که واسه نایل گفته بودم رو به لیام هم گفتم و چت های خودم و نایل رو هم بهش نشون دادم.
"ببین لویی، ما نوجوونیم. الان وقت انجام دادن دیوونه بازی و عجیب غریب ترین کاراست. تو کار بدی نکردی، کار احمقانه ای هم نکردی؛ البته چرا، شاید کرده باشی. ولی به هر حال، این فقط یه شیطنته تو وجود تو. این رو تو خودت داری. بعدش هم، شاید اگر هرکسی جات بود این کار رو می‌کرد. بیخیالش بابا."
"نمی‌تونم بیخیال باشم."
"چرا. می‌تونی. مگه مثلا چه اتفاق خاصی افتاده؟ بابا تموم شده رفته دیگه! صدسال ازش گذشته بعد تو هنوز داری بهش فکر می‌کنی."
به در ورودی نگاه می‌کردم و منتظر هری بودم که بیاد. گازی به تستم زدم و همون‌طور که می‌جویدم جواب لیام رو دادم. "ببین حقیقتش مهم‌تر از اون چت، بوسه مون بود. مهم تر از بوسه‌مون هم اینه که به چه دلیل فاکی ای هری انقد کاراش باهم تناقض داره؟ چرا نمی‌آد با من حرف بزنه؟ چرا هیچ‌وقت هیچ توضیحی نمیده؟"
لیام جرعه ای آب خورد و ادامه داد. "رفتارهای خودت هم تناقض داره. فقط هری رو نبین. عه اومد!"
چرا استرس گرفتم؟
هری تنها بود و زین پیشش نبود. من و لیام رو که دید، اومد سمتمون. بهمون سلام داد و کنار من نشست.
"من برم یه قهوه بگیرم." لیام گفت و رفت. همیشه می‌دونه که باید چه کار بکنه.
"لویی امروز با من بیرون بیا." هری خیلی یهویی گفت و حتی ازم درخواست هم نکرد. جمله‌اش به این معنی بود که باید با من بیرون بیای، این دستوری بود.
"دقیقا چرا؟ هری هیچ می‌دونی که چقد ذهنم درگیره؟"
"می‌خوام واست توضیح بدم. بیا امروز بریم بیرون."
"اگه چیزی واسه گفتن هست، همین الان بگو. همین‌جا."
نفس عمیقی کشید. "خب... حداقل بیا بریم تو حیاطی جایی."
بالاخره قراره حرف بزنه. خدایا شکرت! چه موهبتی!
ما تو حیاط و رو یکی از نیمکت های خیلی دور از ساختمون مدرسه نشسته بودیم. تقریبا هیچ‌کس تو حیاط نبود چون تایم نهار بود.
"میشه دستم رو بگیری؟ استرس دارم." دستاش رو گرفت سمتم. وقتی دستش رو گرفتم، مثل قطب سرد بود.
"اه لعنتی! من کلی متن آماده کرده بودم." صورتش رو کمی چرخوند تا منو نبینه و به نقطه ای رو زمین زل زد.
"باشه هری. آروم باش. قرار نیست اتفاق وحشتناکی بیفته."
"نه لویی. دقیقا قراره اتفاق وحشتناکی بیفته."
ترسی وجودم رو فرا گرفت که تا به حال حسش نکرده بودم؛ اون مدلی که حس می‌کنی کل قسمت‌های معدت دارن حمله می‌کنن به بخش‌های اطرافشون و کنترل دست و پا‌هات رو نداری و دائم تکونشون می‌دی.
"زین درمورد تو می‌دونه."
خب که چی؟ "لیام هم درمورد تو می‌دونه."
"ببین من احساس می‌کنم که تازه خودم رو پیدا کردم. حس می‌کنم اون احساسی که اون موقع به زین داشتم شاید فقط یه مقدمه واسه همه این اتفاقات بود. من... من حس می‌کنم که از تو خوشم می‌آد؛ ولی نه اون‌جوری که تو این همه سال بوده، یه چیزی بیشتر از اون. من دلم می‌خواد پسر خاله‌ام، دوست پسرم هم بشه."
من یه جوری شدم بعد حرفاش، مور مور شدم. دستش رو کمی محکم تر گرفتم و حرفام رو شروع کردم. "ببین هری، تو موقعیتمون رو می‌دونی؛ خوب در جریانی که این می‌تونه چقد خطرناک و چقد با ترس و لرز باشه، و من دلم نمی‌خواد که بخاطرش تو خطر قرار بگیریم. من دلم نمی‌خواد همیشه استرس داشته باشم و نگران باشم. اما حقیقت اینه که خب منم ازت خوشم می‌آد، و این یک ماه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو قانع کنم که این فقط یه چیز گذرا بوده ولی نتونستم. چون اگه گذرا بود، تا الان بیخیالش شده بودم."
بالاخره نگاهش رو روی صورتم برگردوند. "تو از من خوشت می‌آد؟ پس تو و جینی چی؟"
و من بعدش ماجرای جینی رو واسش تعریف کردم.
چندین ثانیه ساکت موند و یهو از جاش پرید. "خب این عالیه! جینی دوست دختر ظاهری توعه. شما تو جمع خانواده باهمید ولی خب درواقع، نیستید. این می‌تونه کمک بکنه."
پوکر نگاهش کردم. "و تو با این قضیه مشکلی نداری؟ این که من باید هروقت جینی هست، کنارش باشم و مثل یه دوست پسر نمونه باهاش رفتار کنم؟"
"مجبوریم، لو."
"البته من همین الانش هم مثلا دوست پسرشم، اون از من کمک خواست و من قبول کردم."
"این اصلا بد نیست لویی." حالا هری بود که دست من رو گرفته بود.
"ما داریم چه کار می‌کنیم؟ تو چه دردسری خودمونو می‌اندازیم؟ من می‌ترسم."
"ما فقط امتحانش می‌کنیم تا ببینیم چی پیش می‌آد. خودت گفتی این کار اشتباهی نیست." هری لحنش خیلی لطیف و آرامش بخش بود، ولی امتحان کردن چنین چیز ساده ای، ریسک چندان کوچیکی هم نبود، و من این رو وقتی متوجه شدم که خیلی دیر شده بود.

'اگر همان موقع هم به من می‌گفتند که چه تقدیر تلخی در انتظارمان است، باز هم با تو در این آسمان تیره پرواز می‌کردم.'

***

خیلی خوشحال میشم اگه دوستش دارید به دوستاتون هم معرفیش کنید تا یه کوچولو دیده بشه :> ♡

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now