***
با حرص دوباره دستی بین موهاش کشید.
نمیخواست با کاری که دیروز کرده باعث مرگ لی یا پسرش بشه.
البته جون اونا براش اهمیت نداشت و تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که سالی خودشو توی مخمصه نندازه یا باعث مرگ خودش و پسر نشه.
دیروز به ناچار گزارش کار های احتمالی پسر لی رو به سالی داده بود.
پسر لی هر هفته به کلابی توی یه محله خلوت میرفت و امشب احتمالش میداد که دوباره به اونجا بره.
با حرص ناسزایی به سالی داد و از روی مبل بلند شد و به اتاقش رفت تا لباساش رو عوض کنه و به اون کلاب نحس بره تا اگه سالی قصد کاری رو داشت جلوش رو بگیره یا حداقل سعیش رو بکنه تا جلوش رو بگیره.
ماشینش رو کمی دورتر از کلاب پارک کرد و پیاده شد
دستی به کت لیش کشید و از بین دو مرد عظیم الجثه جلوی در رد شد.
نگاهی به فضای بزرگ کلاب کرد.
کلاب برای افراد درست حسابی بود و آدم هایی که اینجا بودن نوشیدنی ها و محیط اونجا این موضوع رو فریاد میزد.
برای نجات از صدای بلند موسیقی و توی دید بودن به گوشه ای از سالن بزرگ که خلوت تر بود پناه برد.
همچنان که داشت اطراف رو برای دیدن سالی یا ته سونگ کنکاش میکرد روی مبل های زرشکی رنگ نشست.
طولی نکشید که تونست لی ته سونگ رو کنار بار پیدا کنه.
ته سونگ با تیپ مشکی رنگ اسپرت کنار مردی همسن و سال خودش نشسته بود و در حال نوشیدن ویسکی اطراف رو نگاه میکرد.
پس هنوز سالی به اونجا نرفته بود.
هنوز نفس آسودش رو کامل بیرون نداده بود که دختر رو توی لباس ماسکی مشکی رنگ کنار در ورودی دید.
غیر ارادی خودشو کمی عقب کشید تا دختر متوجش نشه.
دختر با همون موهای همیشه باز دورش و آرایش مشکی رنگ که چشماش رو وحشی تر کرده بود به طرف دیگه سالن رفت.
جون سوک به خوبی فهمید که سالی متوجه ته سونگ کنار بار شده چرا که دقیقا جایی رو برای ایستادن انتخاب کرد که دید مستقیم به مرد جوان داشته باشه و مطمئن باشه که پسر هم اونو میبینه.
پسر با نشستن کسی کنارش سرشو با تعجب بلند کرد که دختر ریز نقش جذابی رو کنارش دید.
دختر با طنازی موهاش رو پشت گوشش داد
-سلام
پسر کمی سر جاش جا به جا شد
-سلام
دختر نگاهی به اطراف کرد و رو بهش گفت
-تنهایی؟
پسر در حالی که یه نگاهش به سالی و ته سونگ بود، سری تکون داد.
-اسمت چیه؟
نمیدونست باید چی بگه... میترسید که تحت نظر باشه پس گفت
-هیون وو
-منم هانام... میخوای برقصیم؟
YOU ARE READING
" 𝘚𝘢𝘭.𝘪𝘯𝘫𝘢 "
Romanceبوی خون فضا رو پر کرده بود. خون قربانی ها روی دیوار های کلاب پاشیده شده بود. مرد ترسیده هیکل حجیم خود رو پشت مبل های گوشه اتاق وی ای پی جمع کرده بود. ترس بدنشو به لرزه درورده بود. چیز های زیادی از موجود بیرون شنیده بود. میدونست که به هیچ چیزی که جلو...
