Part 4

60 12 0
                                    

نیو

اون مرد عجیب به طرف گرگ سفیدی که دیدم حرکت کرد و باهم جنگیدن. خیلی سریع بودن و ماهرانه میجنگیدن. من از ترس داشتم میلرزیدم.

لرزون بلند شدم و رفتم تو ماشینم؛ در رو قفل کردم و اما هرچقدراستارت میزدم ماشینم روشن نمیشد. درد پام هر لحظه بیشتر میشد و من نمیدونستم باید تو این موقعیت چیکار کنم؟

تو همین فکرا بودم که با زوزه بلندی که اون گرگینه کشید نگاهم بهشون افتاد. اون کرد عجیب تونسته بود گرگینه رو شکست بده و

جلوی چشمام اون گرگ سفید بزرگ تبدیل به یه آدم با قد بلند و چهارشونه شد .

چشمام گرد شد؛ اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی داره میفته؟ اینا کین؟ من زنده میمونم؟ شاید بهتر باشه از ادوارد خدافظی کنم. گوشیمو

برداشتم که بهش زنگ بزنم. که سایه ای رو حس کردم همون مزد عجیب بود.

زی: بیابیرون

بیشتر تو صندلی قایم شدم

نیو: نمیام

زی: پات شکسته باید درمان بشه

نیو: نمیخوام. خودم میرم دکتر؛ فقط لطفا کاری بهم نداشته باشین

چشماش قرمز بود و نگاه تاریکی داشت. قفسه سینش تند تند

بالاپایین میشد. نگاهی به پشت سرش انداختم که دونفر دیگه اونجا بودن

همون گرگینه بهم زل زده بود و مدام زبونشو روی لباش میکشید داشت بهم نزدیکتر میشد لباش تکون خورد و یه چیزی گفت که من نشنیدم.

اما اون اقای عجیب شنید و گفت

زی: دستت بهش نخوره عوضی

همونجا فهمیدم اینجایی که گیر افتادنم خواب و کابوس نیست و مرد روبروم واقعا یه خون اشامه

اون دونفر نزدیک تر اومدن

یکیشون که موهاش بلندتر بود و اسمش مایکل بود اشاره ای به

خون اشام کرد و اونم سرشو تکون داد.

چیشد؟ من چیزی متوجه نشدم .مرد خون اشام نگام کرد و منم بهش زل زدم

زی: همینطور به چشمام خیره نگاه کن

قدرت عجیبی داشت و من نمیتونستم مخالفت کنم.

نگاش کردم یدفعه سردرد شدیدی احساس کردم. فشار زیادی روی قسمت بالایی سرم بود. صداهای چند دقیقه پیش داشت تو سرم اکو میشد میخواستم چشمامو ازش برگردونم. اما نمیشد؛ نمیتونستم

این دیگه چیه؟ حس میکنم سرم داره منفجر میشه. سردردم بیشتر شد و خوابم گرفت .سرمو به شیشه تکیه دادم و اروم چشمامو بستم. موقعی که خوابم برد فقط یه اخ کوچیک زمزمه کردم و دیگه چیزی یادم نمیاد.

They Exist(Completed)Where stories live. Discover now